Sunday 30 June 2013

سخت .. مثل استخوان


الان دیشب نیست.. یعنی الان دیگر یک تیر نیست.
الان ساعت ۵ صبح ۲ تیر است. من از ساعت ۴ صبح بیدارم..
خواب دیدم ۶ و نیم شده و همسر خواب مانده و دوتا از رفقایش که یکیشان را نمی شناسم و از آن یکی هم هیچ خوشم نمی آید از در مجتمع آمده اند تو و آمده اند پشت در آپارتمان
من لباسم مناسب نیست و همسر هول کرده که دیرش بشود
از خواب پریده ام و دیگر خوابم نبرده
حالا ساعت شده ۵ صبح.. توی تراس کمی ایستادم و سعی کردم تصور کنم باد خنک دم صبح روزهای کودکی وقتی توی پشت بام می خوابیدیم چگونه بود؟!
این جا باد این ساعت هم هنوز گرم است.
بعد فکر کردم شاید وقت خوبی باشد که بردارم کمی بنویسم.. با استرس از خواب بلند شده ام.. شب ها که همسر کنارم غلت می زند و در جایش هر تکانی می خورد انگار قلب مرا با مشت می کوبند... شبی صد بار برای تکان های او از خواب می پرم
انصافا وضعیت احوالاتم مطابق انتظار نیست.. منی که همیشه مرکز انرژی بوده ام حالا این طوری.. ولی باز جای 
شکرش باقیست به سلامت روحی ام هنوز صدمه نخورده چون تست مشاوره گفت که سالم هستم
نمی دانم این اصلا جالب است یا نه.. اما وقتی سوالات تست را جواب می دادم نگران خودم شده بودم.. خرابی اوضاع از تست آنالیز نشده هم حتی پیدا بود...بعد که مشاور نگاهش کرد و قیافه اش در هم شد ترسیدم.. با خودم گفتم.. دیدی. .آنقدر دست دست کردی که شدی روانی.. حالا باید بیفتی به قرص خوردن و ورم کردن و هیچ کار نکردن..  بعد که گفت خب جای شکرش باقیست که سلامت روانت برقرار است و بقیه را می شود درست کرد حالم بهتر شد.. نمی دانستم این همه نگران خودم هستم!ا

. جالب است که کلا ذهنم یه کمی کار افتاده و می خواهد چک لیست آماده کند
حس هایم هستند که به نظر خودم کلا از کار افتانده اند.. نمی گویم این مرا می ترساند چون هیچی نمی فهمم. حتی ترس را .. لمس شده ام. یک طور بدی لمس شده ام.. دوست داشتن را دیگر نمی فهمم. . نسبت به هیچ کسی..  از بس فراموش کردن را تمرین کرده ام این مدت.. .. کاری نمی توانم انجام بدهم.. یک هفته است هیچ چیزی نخورده ام.. و چشمم به معجزه ای دوخته شده.. به آرزوی معجزه ای.. کاش معجزه حقیقت داشته باشد

ولی زندگی بدون حس ها خیلی خوب نیست
توی تخت که دراز کشیده بودم به خودم تمرکز کردم.. یک لحظه کودک بینوای خودم را دیدم.. که چمباتمه زده روی تخت .. بی گناه.. تنها
دلم کباب شد.. یک عمری است مواظب کودک همه بوده ام غیر از خودم
سعی کردم بغلش کنم..
سعی کردم.. سعی کردم کمی نوازشش کنم.. سعی کردم به او بگویم خودم مراقبش هستم

سخت است.. 
سخت

No comments:

Post a Comment