Thursday 28 March 2013

تن فروش.....منم



مدتی پیش بود. داشتم به این فکر می کردم که چرا تن فروشی این همه در ذهن آدم ها جلوه بدی دارد.. مدت هاست البته که به این موضوع پی برده ام که خیلی چیزها.. تقریبا غالب مسایل در فرهنگ ما معکوس شده اند و جلوه معکوس دارند.. یعنی ما اصلشان را نمی بینم. انگار تصویر در آینه می بینیم که عکس واقعیت است و آنچه در ذهنمان می ماند عکس است نه درست..
اما تن فروشی راستش در خیلی جاهای دنیا جلوه خوبی ندارد.. این که چرا این گونه است فکرم را مشغول کرده بود. داستان از آن جا شروع شد که یکی از دخترهای شرکت را دیدم که برای رسیدن به مقاصد کاری اش دست به تن فروشی می زد. با مدیران روی هم می ریخت و پله های ترقی را هم خیلی سریع تر از آن چه فکرش را بکنیم طی کرد! این دختر اتفاقا آدم با استعدادی هم بود. یعنی راستش به اتکای خودش هم می توانست در سیستمی که به استعداد بها می دهد به جایی برسد ولی آن وقت باید به اندازه من -بیش از ۷ سال- هنوز برای هیچ وقت می گذاشت.. تازه نصف استعداد و توانمندی مرا هم نداشت.. ده سال احتمالا روی شاخش بود.. شاید وقتش برایش مهم تر بود. شاید که البته نه شاید حتما در وجودش چیزی می گذشت که این راه را بهترین راه یافته بود.قصدم راستش قضاوت درباره او نبود.. فقط دیدنش این سوال را آورد جلوی چشمم..
با خودم فکر کردم شاید اشکال کار این است که در این جا تن می شود مقصد چیز دیگری.. مقصد دست یافتن به چیزی که قرار است توانایی و استعداد مربوط به آن کار باعثش شده باشد اما نشده.. تن می شود کاتالیزور.. می شود به عبارتی پارتی. چرا که هر چیزی قاعدتا راه و رسم به دست آوردن خودش را دارد.. ابزار خودش را می خواهد. نمی شود یا نباید؟! ابزارها را به جای هم استفاده کرد.. نمی دانم شاید هم بشود.!ا..
یکهو انگار یک چیزی کوبیده باشند توی سرم.. دیدم تن فروش منم.. تن فروش تر از همه منم.. فقط یک تفاوت این جا هست. من تن به تنها یک نفر فروخته ام و همه توقعاتم هم از همان یک نفر بوده است..
ولی مگر چه فرقی می کند؟؟ من برای به دست آوردن چیزهایی که قرار بود داشتنشان به واسطه جسارت و توانمندی باشد تن فروخته ام.. همه جور خدمات دیگر هم داده ام. فکری.. کاری.. مالی
برای داشتن آزادی.. داشتن یک خانه.. به دست آوردن روزهای متوالی تنهایی.. کوبیدن میخ استقلال در مقابل کسانی که پیش تر آن را به رسمیت نمی شناختند
آیا من تنم را با عشق عجین کردم؟ آیا وقتی وارد رابطه می شدم ذره ای به نیاز تنم به این رابطه فکر کردم؟ به این که قرار است این تن و این روح با هم در این رابطه به آرامش برسند؟ نه.. عین حقیقت این است که هر گاه وارد رابطه جسمی شدم با خودم فکر کردم این قسمتی از یک قرارداد است.. که برای حفظ پایه های زندگی مشترک لازم است.. کمی که تحمل کنم تمام می شود. و در عوض طرف مقابلم بدخلق و بهانه گیر نخواهد شد..

نمی دانم چند درصد از زنان جنایتی را که من در حق خودم کرده ام هر روز در حق خود روا می دارند؟ نمی دانم..  فقط می دانم هنوز هم دارم این قصه را ادامه می دهم.. چون راه دیگری بلد نیستم.. و این تاوان نداشتن جرات برای مقابله با آدم هاییست  که مرا به رسمیت نمی شناختند مگر آن که سایه مردی بر سرم باشد..
و من سر تعظیم فرود آورده ام
و این تاوان به رسمیت نشناختن حق خود در لذت بردن از تنی است که قرار است مستقیما وسیله ای باشد برای آرامش روحت.. و وقتی تو خود چنین نسبت به وجود خود نادان و ظالمی چگونه می خواهی دیگران برای تو حقی قایل شوند؟

و این تاوان سنگین دخترانی است که عشق نمی شناسند.. عشق برایشان میوه ممنوعه است.. و هرگز.. هرگز.. هیچ گاه .. نه پدری .. نه مادری.. نه آموزگاری برایشان نگفته که عشق تنها و تنها و تنها اصل ثابت و بی بدیل این عالم است..
هیچ وقت فرصت نداشته اند فکر کنند ذاتشان چه می طلبد و کجا باید بشوند زن.. بشوند خودشان