Wednesday 24 July 2013

و تو اى كوهستان درنده..

خيلى چيزها توى ذهنم هست كه بنويسم
اما همه ى ذهنم تحت الشعاع اخبار مربوط به ناپديد شدن سه كوهنورد ايرانى پس از فتح بزرگشان است

تا همين ديروز ته وجودم فكر مى كردم پيدا مى شوند... حتما.. حالا.. زود
اما خبر عدم موفقيت هلى كوپتر به دليل وضعيت هوا همه ى ذهنم را تغيير داد..
براى چنين صعودهايى معمولا كلى برنامه ريزى مى شود.. هواى اين جاها بسيار انقلابى است
يادم افتاد به چند سال پيش كه بچه هاى گروه كوه با يك هفته تاخير رفتند دماوند و مجبور شدند از ميانه ى راه برگردند
يك هفته زمان زيادى است، دنياى آن بالا خيلى وحشى است
و براى ارتفاعات پاكستان هر ساعت كه مى گذرد انگار كه اين پايين فصل گذرانده باشى
ارى واقعا زمان يك پديده ى نسبى است

راستش من هم اگر جاى كوهستان بودم پسشان نمى دادم.. دردم مى آيد از اين حرف ولى واقعا پسشان نمى دادم
كوهستان ها شكارچيان قهارى هستند در انتخاب ناب ترين ها

و بعد ما فكر مى كنيم قصه ى آرش افسانه است

هعى.... هعى

Sunday 30 June 2013

کفش هایم کو؟


گمان کنم اگر بخواهم وضعیتم را توصیف کنم شبیه یک بازی کویست کامپیوتر می تواند باشد.. از آن ها که تنهایی و افتاده ای میان یک بیابان یا یک دره.. پر از موجودات عجیب و غریب و حتی آدم خوارها و این چیزها.. و یک سری موجوداتی که شاید قبلا آدم بوده اند اما حالا طلسم شده اند.. 
بعد هم فقط خودت هستی و خودت و مقدار سلاح و ذهنت.. و باید خودت را نجات بدهی..

موجودات طلسم شده با تو طرح دوستی می ریزند و می خواهند تو را به خانه ی خود ببرند و با تو دوستی کنند اما اگر با آن ها هم نشین شوی به تو شهد جادویی می خورانند و روز بعد تو هم طلسم خواهی شد.. بعد برای همیشه راه را گم خواهی کرد


تو در بازی یک یار هم داری.. اما یاری که نصیب من شده خیلی ترسو است.. از هر طرف که می خواهم بروم نهیب می زند که خطرناک است و از این جا هم خطرناک تر و بدتر است و بیا از یک طرف دیگر برویم.. می رویم از یک طرف دیگر برویم باز شروع می کند که نه.. این هم خطرناک است و بیا برویم از یک جای دیگر برویم از این جا بیرون.. خلاصه که این یار تو را می چرخاند درون این دره.. یارت به دنبال بقای خودش است اما قصد نابود کردن تو را ندارد..ولی! اگر نجنبی ممکن است ناخواسته نابودت کند.. چرا که ممکن است در نهان دلش بخواهد که در همین دره برای همیشه بماند.. ولی چون با تو دست یاری داده است نمی تواند این را بازگو کند..

یار من می تواند یک وقت هایی برود یک چیزهایی را پیدا کند یا آماده کند.. و همه اش به تو می گوید تو خیلی زرنگی.. ! این بهترین کمک اوست..
یک تعدادی هم موجودات دیگر هستند که قصد آزار تو را ندارند اما بعضی هایشان از همه چیز می ترسانندت.. یا آدرس های غلط می دهند..
در واقع تو نمی دانی آدرس های آن ها صحیح هست یا نع.. باید طبق تشخیص خودت از پیام های آن ها استفاده کنی..
عده دیگر هستند که اگر بتوانند می خواهند به تو آسیب بزنند.. در صورت نیاز کمکت نمی کنند  و سنگ جلوی پایت می اندازند.. و اگر کنترل اعصابت را از دست بدهی و واکنشی نشان دهی امتیاز از دست می دهی

خلاصه! 

باید از این دره بروی بیرون.. می گویند بیرون دره شرایط بهتر است..البته بعضی ها هم می گویند بدتر است! اما واقعیت این است که نمی دانی حتی بیرون دره چه خبر است! شاید بیرون این دره یا بیابان موجودات وحشتناک تری هم باشند.. 
خون آشام ها حتی

بعضی کاراکترها حتی تصمیم گرفته اند بمانند از ترس خون آشام ها
بعضی کاراکترها از دره ی برده ها و گلادیاتورها آمده اند و همه اش به تو می گویند که این جا حتی جای خیلی خوبی است در مقایسه با آن جا
حتی یارت شبیه آن هاست.. شاید او هم از دره برده ها و گلادیاتورها آمده باشد.. تو که نمی دانی.. تو با او در همین دره آشنا شدی و دست یاری داده ای

حتی شاید وردی جادویی وجود داشته باشد که بشود همین جا را هم شبیه به دره ی آسمانی کرد.. پر از ابر سفید و میوه های خوب و پر از شادی
اما آن ورد را به تو یاد نداده اند...
ممکن است اگر بتوانی یار حقیقی ات را پیدا کنی وقتی دستهایتان را به هم بدهید قدرت جادوییتان آشکار شود و بیابان برهوت را از بین ببرد و موجودات طلسم شده را نجات دهد

شاید هم باید ابزاری پیدا کنی.. شاید قدرت جادویی در خود خود خودت باشد.. و به کس دیگری ربطی نداشته باشد

شاید .. شاید .. شاید.. 

شمشیرم تیز است.. کفش هایم را یافته ام.. اکسیر شفا کمی دارم.. آذوقه به اندازه ی سفری شاید کوتاه تا آبادی دیگر..

آیا هرگز خواهم توانست از این دره بیرون بروم؟؟

باید این کفش ها را به پا کرد.. باید.......

سخت .. مثل استخوان


الان دیشب نیست.. یعنی الان دیگر یک تیر نیست.
الان ساعت ۵ صبح ۲ تیر است. من از ساعت ۴ صبح بیدارم..
خواب دیدم ۶ و نیم شده و همسر خواب مانده و دوتا از رفقایش که یکیشان را نمی شناسم و از آن یکی هم هیچ خوشم نمی آید از در مجتمع آمده اند تو و آمده اند پشت در آپارتمان
من لباسم مناسب نیست و همسر هول کرده که دیرش بشود
از خواب پریده ام و دیگر خوابم نبرده
حالا ساعت شده ۵ صبح.. توی تراس کمی ایستادم و سعی کردم تصور کنم باد خنک دم صبح روزهای کودکی وقتی توی پشت بام می خوابیدیم چگونه بود؟!
این جا باد این ساعت هم هنوز گرم است.
بعد فکر کردم شاید وقت خوبی باشد که بردارم کمی بنویسم.. با استرس از خواب بلند شده ام.. شب ها که همسر کنارم غلت می زند و در جایش هر تکانی می خورد انگار قلب مرا با مشت می کوبند... شبی صد بار برای تکان های او از خواب می پرم
انصافا وضعیت احوالاتم مطابق انتظار نیست.. منی که همیشه مرکز انرژی بوده ام حالا این طوری.. ولی باز جای 
شکرش باقیست به سلامت روحی ام هنوز صدمه نخورده چون تست مشاوره گفت که سالم هستم
نمی دانم این اصلا جالب است یا نه.. اما وقتی سوالات تست را جواب می دادم نگران خودم شده بودم.. خرابی اوضاع از تست آنالیز نشده هم حتی پیدا بود...بعد که مشاور نگاهش کرد و قیافه اش در هم شد ترسیدم.. با خودم گفتم.. دیدی. .آنقدر دست دست کردی که شدی روانی.. حالا باید بیفتی به قرص خوردن و ورم کردن و هیچ کار نکردن..  بعد که گفت خب جای شکرش باقیست که سلامت روانت برقرار است و بقیه را می شود درست کرد حالم بهتر شد.. نمی دانستم این همه نگران خودم هستم!ا

. جالب است که کلا ذهنم یه کمی کار افتاده و می خواهد چک لیست آماده کند
حس هایم هستند که به نظر خودم کلا از کار افتانده اند.. نمی گویم این مرا می ترساند چون هیچی نمی فهمم. حتی ترس را .. لمس شده ام. یک طور بدی لمس شده ام.. دوست داشتن را دیگر نمی فهمم. . نسبت به هیچ کسی..  از بس فراموش کردن را تمرین کرده ام این مدت.. .. کاری نمی توانم انجام بدهم.. یک هفته است هیچ چیزی نخورده ام.. و چشمم به معجزه ای دوخته شده.. به آرزوی معجزه ای.. کاش معجزه حقیقت داشته باشد

ولی زندگی بدون حس ها خیلی خوب نیست
توی تخت که دراز کشیده بودم به خودم تمرکز کردم.. یک لحظه کودک بینوای خودم را دیدم.. که چمباتمه زده روی تخت .. بی گناه.. تنها
دلم کباب شد.. یک عمری است مواظب کودک همه بوده ام غیر از خودم
سعی کردم بغلش کنم..
سعی کردم.. سعی کردم کمی نوازشش کنم.. سعی کردم به او بگویم خودم مراقبش هستم

سخت است.. 
سخت

Friday 21 June 2013

رويا


بعد از مدت ها، بعد از سال ها باز دوباره خوابش را مى بينم
خواب مى بينم كارم را عوض كرده ام
براى اولين روز به محل كار جديد مى روم. ساختمان بزرگ و قشنگى است. درون ساختمان ولى دلگير است.. وارد كه مى شوم راهنمايى ام مى كنند كه بروم نيم طبقه زير همكف.  اتاقكى كه قرار است تويش كار كنم يك پارتيشن دو در يك است.. گمانم اندازه ى يك قبر كه تاره تويش يك دستگاه هم هست. دو نفر وارد مى شوند و خوشامد مى گويند. مشغول معرفى خود هستم كه دخترى با چادر مشكى و صورت غير دوستانه دم در مى آيد، نگاهى به كارتم مى كند و با لحن تند و سردى مى گويد: شما همين جا منتظر باشيد، تا من با مهرى جون صحبت كنم و بهتون بگم كه كى بايد اين جا رو ترك كنيد. و بعد مى رود. دو دختر ديگر تعجب مى كنند و مى گويند به او ربطى ندارد، نگران نباش
من اما نگران نيستم.. بايد بروم طبقه ى بالا و ضمن صحبت در مورد كار تكليف اين بى حرمتى را روشن كنم
مى روم طبقه ى بالا، و منتظر مى نشينم. همانطور كه گفته بود خانوادگى كار مى كنند، اما اينجا معلوم نيست خانه است يا محل كار. پدر و مادرش دايم در مسير اتاق و آشپزخانه هستند، پدرش هيچ چيزى بر تن ندارد و تنها يك كيسه پلاستيكى بلند به صورت پيشبند به گردن خود بسته، مادرش اما مثل قبل با مانتو و روسرى است. 
پسرش كه تازه راه افتاده شيطنت مى كند و از اين اتاق با كفش هاى بوق دار به آن اتاق مى دود.. برادرش دنبال او مى دود كه مبادا زمين بخورد و با صداى بلند صدايش مى زند
يك عده آدم مشغول كارند.. اين طرف و آن طرف پشت ميزهايشان نشسته اند و سعى مى كنند به اطراف توجهى نكنند. خودش در اتاق انتهايى است.. به اتاق كنارى اش رفت و آمد مى كند، نمى داند من منتظرم، مرا نديده است. هر بار كه رد مى شود يك لحظه مى توانم ببينمش
ناگهان يك نفر خبر مى دهد كه پسرش از ساختمان رفته بيرون، همه كارشان را رها مى كنند و مى دوند بيرون
من خودم را مى بينم كه بيرون از ساختمان و نزديك پسرش است، و منتظر مى مانم كه برسند، هوا سرد است و من شال گردنى به گردن دارم. او دارد از دور مى آيد.. اوركتش همانى است كه زمان دانشجويى به تن مى كرد. سعى مى كنم بدوم و از او دور شوم و فاصله ام را با او حفظ كنم و در عين حال ببينم مرا مى شناسد يا نه.. شروع به دويدن كه مى كنم نظرم به كفش هاى خودم جلب مى شود. همان بوت هاى ايتاليايى قهوه اى كه زمان با هم بودنمان به پا مى كردم و عاشقشان بود.. سرخوشانه مى دوم
مى فهمم حال سرخوشى ام را شناخته
كوچه را رد مى كنم و مى روم پشت ديوار.. همان جا منتظر مى مانم.. مى رسد، چيزى در دست دارم كه مال اوست.. بهش مى دهم، بغض كرده ام
مى گويد: مى آيم، مى آيم
حس مى كنم ولى حواسش به اين است كه پسرش را پيدا كند.. من مى دوم و برمى گردم

درون آشپزخانه هستم، آب سيب مى گيرم با دستگاهى كه مناسب اين كار نيست.. اذيت مى شوم مى خواهم قطعه ي دستگاه را عوض كنم و در عين حال تمام حواسم به اين است كه كى مى آيد.. 
نمى دانم چه مى شود كه از خواب مى پرم.. سر جايم مى نشينم و گيج و منگ به خوابم فكر مى كنم
به اين كه من كجا اشتباه كرده ام؟
به اين كه من به كجا مى روم با اين همه ماجرا؟
و به اين كه: چرا اين كار را با من و خودش كرد؟! چرا؟ 
و جالب است از ديشب ياد داستان خرمگس مى افتم.. زمتنى كه آرتور همه چيز را رها كرد و رفت و به قول خودش
آدم در ١٩ سالگى به طرز لذت بخشى جوان است.. برداشتن يك چكش و خرد كردن بسيار سهل به نظر مى رسد..


چرا همه ى آدم ها به من مى گفتند زمان كه بگذرد همه چيز فراموش مى شود؟ چرا آدم ها به خود دروغ مى گويند؟
حتى در خرمگس هم هيچ چيز تمام نشد.. 
چرا اين همه درد دارد اين داستان؟
من كه اين دردها را زمانى به تمامى كشيده ام...
كى بس مى شود؟ 
كى؟

Thursday 20 June 2013

پروانه ها


جم كويست بازي مي كنم
جواهرات را سه تا سه تاي كنار هم مي گذارم تا از آن من شوند..
در ميان جواهرات پروانه هايي رنگي وجود دارند.. هر پروانه به رنگ يكي از انواع جواهرها
و يك عنكبوت كريه بالاي مربع بازي روي تارش نشسته و منتظر شكار پروانه هاست

پروانه ها در پايين ترين رديف شبكه بازي ظاهر مي شوند.. هر حركتي كه من انجام مي دهم پروانه ها يك خانه به سمت بالا حركت مي كنند.. من تا زماني كه آن ها به تار عنكبوت برسند مهلت دارم كه نجاتشان بدهم..
وقتي خوب بازي مي كني و پروانه سيوير قوي اي مي شوي تعداد پروانه هاي ظاهر شده در رديف پاييني ات به صورت تصاعدي زياد مي شود و اين يعني دو نكته: اول آن كه امكان نجات پروانه هاي بيشتري برايت فراهم مي شود و دوم اين كه پروانه هاي بيشتري امكان رسيدن به بالاي شبكه را پيدا مي كنند.
بالاخره بازي زماني تمام مي شود كه نجات يكي از پروانه ها از دستت در برود.. و او ندانسته سرخوش از پريدن برسد به تار عنكبوت...
پروانه هايي كه به رديف بالايي شبكه مي رسند شروع مي كنند به لرزيدن... عنكبوت هم مي آيد بالاي سرشان مي ايستد كه به محض يك پريدن ديگر شكارشان كند..
اين جاست كه من به طرز عجيب و غريبي دچار استرس مي شوم.. مخم مي ريزد به هم.. تصميم مي گيرم بازي را ريست كنم.. چون تحمل ديدن شكار شدن پروانه ام را ندارم...

بعد به خودم مي گويم حقت است.. زندگيت هم همين شكلي است.. آنقدر سعي كرده اي كه خوب بازي كني كه بالاخره پروانه هايت از دستت در رفته اند.. حالا استرس همه ي وجودت را گرفته .. اين يكي را مي گيري آن يكي به تار نزديك مي شود.. همه شان دارند مي لرزند.. 
كاش معجزه اي رخ دهد...
كاش جايي در بازي سنگ جادويي چيزي امتياز گرفته باشم كه همه پروانه ها را نجات دهند...

اصلا چرا من اين بازي را دوست دارم؟؟
اصلا اين همه پروانه مي خواهم چه كنم؟
خب اصلا آزاد از شبكه نشوند.. چه مي شود مگر؟
خسته ام ديگر از اين همه مراقبت.. خسته ام


Sunday 16 June 2013

My Quest!


زندگى من اين شكلى است:
گمان کنم اگر بخواهم وضعیتم را توصیف کنم شبیه یک بازی کویست کامپیوتر می تواند باشد.. از آن ها که تنهایی و افتاده ای میان یک بیابان یا یک دره.. پر از موجودات عجیب و غریب و حتی آدم خوارها و این چیزها.. و یک سری موجوداتی که شاید قبلا آدم بوده اند اما حالا طلسم شده اند.. 
بعد هم فقط خودت هستی و خودت و مقدار سلاح و ذهنت.. و باید خودت را نجات بدهی..

موجودات طلسم شده با تو طرح دوستی می ریزند و می خواهند تو را به خانه ی خود ببرند و با تو دوستی کنند اما اگر با آن ها هم نشین شوی به تو شهد جادویی می خورانند و روز بعد تو هم طلسم خواهی شد.. بعد برای همیشه راه را گم خواهی کرد


تو در بازی یک یار هم داری.. اما یاری که نصیب من شده خیلی ترسو است.. از هر طرف که می خواهم بروم نهیب می زند که خطرناک است و از این جا هم خطرناک تر و بدتر است و بیا از یک طرف دیگر برویم.. می رویم از یک طرف دیگر برویم باز شروع می کند که نه.. این هم خطرناک است و بیا برویم از یک جای دیگر برویم از این جا بیرون.. خلاصه که این یار تو را می چرخاند درون این دره.. یارت به دنبال بقای خودش است اما قصد نابود کردن تو را ندارد..ولی! اگر نجنبی ممکن است ناخواسته نابودت کند.. چرا که ممکن است در نهان دلش بخواهد که در همین دره برای همیشه بماند.. ولی چون با تو دست یاری داده است نمی تواند این را بازگو کند..

یار من می تواند یک وقت هایی برود یک چیزهایی را پیدا کند یا آماده کند.. و همه اش به تو می گوید تو خیلی زرنگی.. ! این بهترین کمک اوست..
یک تعدادی هم موجودات دیگر هستند که قصد آزار تو را ندارند اما بعضی هایشان از همه چیز می ترسانندت.. یا آدرس های غلط می دهند..
در واقع تو نمی دانی آدرس های آن ها صحیح هست یا نع.. باید طبق تشخیص خودت از پیام های آن ها استفاده کنی..
عده دیگر هستند که اگر بتوانند می خواهند به تو آسیب بزنند.. در صورت نیاز کمکت نمی کنند  و سنگ جلوی پایت می اندازند.. و اگر کنترل اعصابت را از دست بدهی و واکنشی نشان دهی امتیاز از دست می دهی

خلاصه! 

باید از این دره بروی بیرون.. می گویند بیرون دره شرایط بهتر است..البته بعضی ها هم می گویند بدتر است! اما واقعیت این است که نمی دانی حتی بیرون دره چه خبر است! شاید بیرون این دره یا بیابان موجودات وحشتناک تری هم باشند.. 
خون آشام ها حتی

بعضی کاراکترها حتی تصمیم گرفته اند بمانند از ترس خون آشام ها
بعضی کاراکترها از دره برده ها و گلادیاتورها آمده اند و همه اش به تو می گویند که این جا حتی جای خیلی خوبی است در مقایسه با آن جا
حتی یارت شبیه آن هاست.. شاید او هم از دره برده ها و گلادیاتورها آمده باشد.. تو که نمی دانی.. تو با او در همین دره آشنا شدی و دست یاری داده ای

حتی شاید وردی جادویی وجود داشته باشد که بشود همین جا را هم شبیه به دره ی آسمانی کرد.. پر از ابر سفید و میوه های خوب و پر از شادی
اما آن ورد را به تو یاد نداده اند...
ممکن است اگر بتوانی یار حقیقی ات را پیدا کنی وقتی دستهایتان را به هم بدهید قدرت جادوییتان آشکار شود و بیابان برهوت را از بین ببرد و موجودات طلسم شده را نجات دهد

شاید هم باید ابزاری پیدا کنی.. شاید قدرت جادویی در خود خود خودت باشد.. و به کس دیگری ربطی نداشته باشد

يك مشق سخت


باید
بایستی
روشن بشود این تکلیف.. به زودی... 
تکلیف من باید با خودم روشن بشود... 
امروز سی و دو سال زندگی ... سی و دو سال.. شاید اندازه نیمی از عمرم یا حتی بیشتر زندگی پشت سرم خوابیده است... 
من که روزی فکر می کردم از دسته ی آدم های با زندگی ساده هستم از این همه پیچیدگی و معما که پشت سرم خوابیده انگشت به دهان می مانم.. 
این به راستی آیا منم؟؟؟؟ همان منی که هر قدم که برداشته با دلیل و برهان و بیان بوده؟ این اگر منم شاید وای بر آن ها که هر قدم به هوسی برداشته اند..

و شاید هم نه!!!
شاید هم الگوی قدم برداشتن بر اساس دلیل و برهان از همان روز اول غلط بود... شاید
وگرنه آن ها که این شیوه به من آموخته بودند دست کم امروز لبخندی از شیرینی زندگیشان بر لبشان می بود...
و نیست
و نیست
شاید بایستی بر کام دل راه می پیمودیم.. و امروز گرچه حسرت داشتیم حسرت امروزمان بود نه حسرت همه ی روزهای گذشته به امید امروزمان
های
ای داد 
ای بیداد 
از امروزی که بر کام نیست.. و ان روزها که بر کام نگذشت تا شاید امروز بر کام بیفتد....

Saturday 15 June 2013

خوب ميشود آيا؟




ده سال پیش .. وقتی رابطه اش را با من تمام کرد یادم نمی رود که چقدر سرخورده شدم.. یادم نمی رود که چقدر به خودم اشکال و ایراد گرفتم.. چقدر دنبالش دویدم و التماس کردم.. 
شش ماه هر شب ساعت ۴ صبح به خاطر یک کابوس از خواب می پریدم.. هر روز.. هر روز.. کابوسم پر بود از راهروهای دانشکده.. همان راهرو که درونش کمد مشترک داشتیم.. غروب قرمزی از پنجره ته راهرو پیدا بود.. و می دیدمش.. صورتش سوخته بود و چهره اش آنقدر ترسناک بود که از خواب می پریدم.. از میان آن همه کابوس این یکی عجیب از ذهنم محو نمی شود... نمی دانم چرا.. فقط می دانم بعد از آن هرگز هیچ بعد از ظهری به تنهایی توی آن راهرو نرفتم..
سالها گذشت و من ماندم و حسرت يك پرسيدن "چرا؟"

و نهایتا رها کردم.. همه چیز را.. پذیرفتم که این اتفاق شايد بهترین اتفاق برای ما بود.. بايد رخ مى داد... به هر دلیل.. به هر عنوان.. به هر بهانه.. دست نوشته هایش را بیرون انداختم.. نوشته های خودم را هم بیرون انداختم.. نوشته هایی که نوشته بودم تا بخواند.. عذرخواهى.. توجيه.. ندامت..
نوشته هايى كه هرگز نخواند.. 

و حالا ... بعد از بيش از ده سال، امروز .. ناگهان از ناکجا ظاهر می شود.. می نویسد که دستش می لرزد.. دلش می تپد.. و می فهمم همیشه تنها عشقش بوده ام
و رفتنش برای هردومان تاوان يك  بچگی بوده و بس..
نمی فهمم چرا.. درست همین سه روز پیش بود که در خیالم چند کلامی حرف زدیم.. به او گفتم برای جسارتی که به خرج داد و رابطه ای را که آینده ای نداشت تمام کرد سپاسگزارم....
و حالا باید پیدایش شود.. در واقعیت.. بنشیند و بگوید هیچ امروزی ندارد.. شادی ندارد..  و بفهمم دلیل تمام کردن رابطه یک تعصب احمقانه ی بچگانه بوده.. 
چقدر من برایش دلیل تراشیده بودم.. چقدر خودم را درد داده بودم..
 و از آن جالبتر این که هنوز هم مساله برایش مساله است... می گردد دنبال اشکال و مقصر

خدایا.. باور کردنی نیست.. برای من در درونم مساله تمام شده.. دیگر عشقی نیست.. حسی نیست..آن چه مانده خاطره است.. آن هم نه از نوعی که مدام رژه بروند جلوی چشمت.. از آن ها که گاهی می روی توی پستویت درشان می آوری و نگاهشان می کنی..  ولی او هنوز با این یاد و خاطره زندگی می کند

اگر هنوز همانقدر دوستش داشتم .. امروز از دردناکترین روزهای زندگیم می بود..
می دانم الان چه رنجی می کشد..  


 مست كرده ام.. مست بايد بود.. از عقل هيچ بر نمى آيد
هيچ

درد غريبى دارم.. 

Tuesday 30 April 2013

مسالتُن - ۲

آخیش 
احساس خوبی دارم. این جا خوب است . آدم می تواند حرفش را بزند.. هی هم نگران نباشد مساله هایش رو شده است

من یک .. نه.. دو.. نه... سه... نه بابا .. خیلی خیلی  تا مساله دارم
قصدم اصلا طنز نوشتن نیست.. خودم هم می دانم بی مزه است.. اما وقتی خواستم بروم توی پستوی مساله ها اولین مساله ی دم دستی را بردارم بیاورم برای خودم رو کنم و واکاوی کنم و ببینم چطور می شود برای همیشه حل اش کرد دیدم ای داد بیداد... اوضاع  خراب تر از آنی است که فکرش را کرده ام و کلی مساله ام جلوی چشمم آمد... 
انگار رفته باشی توی پستوی مساله ها یکی از مساله ها را که مثلا مشکلش پارگی درز است برداری و بیاوری بدوزی از مساله در بیاید.. یهو یک عالمه مساله ی دیگرت را ببینی آن جا

اصلا یک بدی مساله ها همین است.. ابتدای امر سراغ یکیشان که می روی مجبوری با همه شان مواجه شوی.. هیچ کدام هم که حال رو روز خوشی ندارند.. خب اگر داشتند که مساله نداشتی و حال و روزگارت خوش بود
بعد حتی ممکن است بی خیالشان شوی... فرار کنی ازشان..بی خیالشان بشوی.. بپری بیرون از پستو و درش را ببندی و پشتت را بزنی بی در و قفسه سینه ات تند تند بالا و پایین شود از شدت نفس نفس زدن

من هم همین طور شدم.. اما قبل از بیرون پریدن یکی را برداشتم و با خودم کشیدم بیرون.. راستش سرش الان توی دستم است اما تهش مشخص است به یک مساله ی دیگر گره خورده..  و لذا آن یکی هم اندکی از زیر در آمده بیرون... 
هعی

فعلا نفس نفس هایم را بزنم.. بعد بنشینم ببینم می شود این مساله را حلاجی کرد یا نه!ا

مسالتّن - ۱

الان یک مدل لِهی هستم.. داغون.. به قول این آقای هم ساده لِه ِ لِهان.... داغونِ داغونان
چرا؟
خب برای این که مساله دارم.. مگر خودتان مساله ندارید؟ چرا جمع شده اید دور و بر من؟ بروید سرتان به مساله ی خودتان باشد

 مساله یک چیزی است شبیه خواهر مادر.. که همه برای خودشان دارند... و هیچ کس نباید به مال آن ها نظری بیاندازد

چرا؟ چون مساله ناموس آدم است.. کسی که نباید ببیندش.. 
مگر همیشه به ما یاد نداده اند آدم باید با سیلی صورتش را سرخ نگه دارد که فک و فامیل و تیر و طایفه و اره و عوره و شمسی کوره هی همه اش حسرت زندگی آدم را بخورند.. آنقدر بخورند این حسرت را که حسرت بیاورند بالا.. و بریزند روی سر خانه و خانواده و مساله خودشان تحت این مضمون که توی سر زن یا شوهرشان هی بکوبند که فلانی مساله ندارد.. مشکل ندارد..خوشبخت و خوشوقت و خوش خوشک است و ما نیستیم و خاک بر سر کلیه ی اطرافیان بکند

غافل از این که آن دیگری که خطابش کردیم آدم.. بله غافل از این که آن آدم مساله اش را که می تواند همان شبیه به ناموس و خواهر مادرش بوده باشد قایم کرده توی پستو که توی بی عقل نبینی! ای ناآگاه! ای مساله دار.. ای بدبخت!ا

یادتان هم نرود که آدم فقط مساله اش را می کند توی پستو و زیر زمین که کسی نبیند.. همین آدم یادش هم می رود که یک بار محض رضای خدا توجه کند به این که بابا جان این مساله ی من چیست؟ کجاست؟ قابل حل هست یا نه؟ چکار بکنم که این همه درگیر قایم کردنش نباشم

می بینید تورو خدا؟ چقدر شبیه خواهر مادر است؟ خواهر مادر آدم برای قایم کردن است .. نه برای توجه و محبت.. برای قایم کردن است.. همین.. مساله ی آدم هم همین طور

من مساله دارم! خسته شدم از بس قایمش کردم.. بوی گندش دارد خودم را خفه می کند..
 گمانم فاسد شده اما تجزیه نمی شود لامصب  از بین برود بلکه شرش برود از سرمان.. دامنمان... چه می دانم!ا .. !! 

        

Friday 26 April 2013

به همین سادگی .. به همین بدمزگی

یکی از دوست هایم که می خواهم از مستعار موقرمز به عنوان اسمش استفاده کنم یک حرف خوبی در مورد خودش به  من زد.. که باعث شد من به یک چیزهایی در مورد خودم فکر کنم

موقرمز می گفت که رفتارش باعث می شود آدم ها در حضور او همانی باشند که هستند.. توی خودشان را بهش نشان بدهند
آن رفتاری هم که باعث این حس در طرف مقابل می شود این است که موقرمز هیچ وقت وانمود نمی کند همه چیز خوب و خوش و به به و بی کم و کاست است.. برخلاف دیگران که وقتی در کنار آدم های نسبتا ناآشنا قرار می گیرند سعی می کنند اولین تصویری که از خودشان می گذارند تصویر مثبتی باشد.. نع.. او حس واقعی اش را نسبت به زندگی می گوید.. که البته من شاهدم که خیلی هم حس خوبی نیست!!  پس دیگران هم حس می کنند عجب! یک نفر شبیه به خودمان پیدا شد… و این یک نفر دارد راحت می گوید که خیلی خوشحال نیست.. پس می شود که من هم به او بگویم که خیلی خوشحال نیستم
بعد این آدم ها باعث می شوند موقرمز کم کم خسته شود.. کم بیاورد.. چرا ؟ چون  خودش به اندازه کافی غم دارد و نیاز ندارد که هر کسی به او می رسد غم هایش را بگذارد امانتی توی دامنش!

 من به موقرمز گفتم که من این طور نیستم.. من همیشه سعی می کنم بگویم همه چیز خوب است.. و البته از آن جا که تبحر خاصی تا حالا در دروغ گفتن به خودم داشته ام دیگران این راخوب باور می کنند.. دروغی را که خودت باور کنی حتما بقیه باور می کنند.. . حتی اگر اول به نظرشان کمی عجیب و ناسازگار بیاید.. راستش یک نکته دیگر هم هست .. اگر این دروغ را همیشه خودت هم باور کنی مشکلی پیش نمی آید.. مشکل از آن جاست که گاهی حس کنی یک چیزی با یک چیز دیگر جور نیست.. و علیرغم این که هنوز نمی دانی چرا ولی می فهمی خوب من که خوشحال نیستم.. همه چیز از همین حس کوچولو شروع می شود.. 
 یکی از دلایلی که من همیشه دروغگوی خوبی به خودم بوده ام این است که  اذیت و اعصاب خوردی همیشه به میزان فراوان دور و برم بوده این است که انصافا با یک مورد کوچک شادی می کنم.. و حتی اگر حسم بگوید که این مساله خیلی هم شادی آور نیست به خودم می گویم که تو بلد نیستی شاد باشی و همین را هم کسی ندارد.. و شادی همین است.. همین حس بی مزه و این را بلند بلند می گویم.. و بعد با حلوا حلوا کردن دهن خودم را شیرین می کنم.. بعد فکر کردم شاید آدم ها به همین دلیل است که به من که می رسند نقاب خوشحالی می زنند..و می گویند که آدم با من شاد می شود.. و غم هایشان را ولو برای مدت کوتاه می گذارند کنار
اما باز موقرمز یک چیزی به من گفت که فکرش را نکرده بودم.. بعد حتی فکر کردم این شاید تجربه شخصی اش در مقابل من بوده باشد.. چون خیلی خوب و درست گفت راستش.. او گفت آدم ها در مقابل تو فکر می کنند کم می آورند.. و برای این که کم نیاورند وانمود می کنند که همه چیز خوب است.. چون تو در محفل هایت وانمود می کنی همه چیز خوب است..
به این فکر نکرده بودم..
جالب بود.. من با یک نقاب خود گول زن به بقیه هم می گویم مرا گول بزنند.. چون دلم می خواهد خودم را گول بزنم و بگویم به به .. چه همه چیز خوب است...
من همیشه مرکز توجه ام... محفل گرم می کنم.. به قول غربی ها لایف اند سول هر مجلس می شوم.. با پیر و جوان.. کوچک وبزرگ.. زن ومرد.. بعد یک اعتماد به نفس کاذب نداشته را فوت می کنم توی محفل ام! و دیگران فکر می کنند ببین! چه قدر شاد و خوش است.. خوش به حالش.. نباید بفهمد که من ناراحتم.. وگرنه شاید با من دوستی نکند... 
به همین سادگی
به همین بدمزگی

Thursday 25 April 2013

آیا من یک فمینیست هستم؟

نوشتن توی این وبلاگ یک چیز بامزه را باعث شده است..
این که من متوجه شده ام چقدر حرف های فمینیستی می زنم! تا قبل از این همیشه مدعی می شدم که من فراتر از جنسیت به قضایا نگاه می کنم و هیچ تعصبی روی جنسیتم ندارم

حالا نوشته هایم را نگاه می کنم از دید کی سوم شخص بی طرف :) و بعد حس می کنم این ها را یک فمینیست شاید نوشته

نمی دانم.. یا من فمینیست هستم یا این که واقعا حقوق زنان آن قدر زیر پاست که خیلی به نظر آدم می آید.. حتی اگر نخواهد جنسیتی نگاه کند

Wednesday 3 April 2013

معصومیت گم شده


تصویر: در پارک نزدیک خانه زیر آفتاب اول صبح چند پسر بچه به همراه یک دختربچه در حال بازی با هم 
به وسایل بازی که نزدیک می شدند پسرها شادمانه شروع کردند به دویدن و کشیدن فریادهای شادمانه
دخترک عقب مانده بود و در حالی که سخت مشغول سفت کردن گره روسری بزرگش بود سعی می کرد پایش در چاله ها نرود و زمین نخورد تا بتواند به همبازی هایش برسد......



وقتی به دخترانمان می گوییم از نُه سالگی بالغ هستند و باید پوشش مناسب را رعایت کنند ناخودآگاه به آن ها می آموزیم که آن نگاهی خاص به جنسیت وجود دارد.. نگاهی جنسی به آدمیان.. و آن ها ابزارهای این نگاه جنسی اند و  دیگران با چنین چشمی به آن ها نگاه خواهند کرد
هر چقدر هم که ادعا کنیم می خواهیم ارزش آن ها را گوشزد کنیم و چون مرواریدی درون صدف مصونشان بداریم در آخر این برایشان همیشه مطرح است که چه چیزی را قرار است درون صدف نگاه دارند؟ و نهایتا همین پیام را در نهادشان دریافت می کنند که نگاهی متفاوت به آن ها وجود دارد.
وجود چنین نگاهی را ما در اوج کودکی - نه سالگی- در مدارس به دخترانمان می آموزیم
آن ها قبل از آن که فرصت داشته باشند نگاه های سرشار از تحسین و لطف و دوست داشتن دیگران را بر وجود کوچک و معصوم دخترانه خود ببینند یاد می گیرند که جنس دیگر یا همان جنس مذکر به آن ها به چشم یک زن نگاه می کند و در صورتی که فرصتی بیابد قصد سوء استفاده از آن ها را خواهد داشت..

دخترانمان با این تصور و این نگاه بزرگ می شوند.. بدون این که هرگز بیاموزند نگاهی دیگر هم وجود دارد که می تواند ستایششان کند برای آن زیبایی که در نهاد دارند.. برای آن همه لطافت.. برای آن همه معصومیت

و سال ها بعد تعجب می کنیم وقتی دیگر اثری از آن معصومیت فطری دور و برمان نمی بینیم

و در دنیایی که فریاد تمدن خود ساختمان نمی گذارد هیچ پیام دیگری را بشنویم
 هرگز یاد نمی کنیم از جنایتی که مرتکب شده ایم.. و معصومیت و زیبایی که به گور کردیم..

  کودکی که زنده زنده به گور کردیم
 


Monday 1 April 2013

یک انتخاب.. یک باور


این مطلب که می نویسم باعث می شود که خودم هم خنده ام بگیرد.. چون در وهله اول در نظر خودم هم مساله دارای اهمیت نوشته شدن نیست. اما از آن جایی که جدا ذهنم را اشغال کرده و آزارم هم می دهد تصمیم گرفتم بیشتر بهش فکر کنم. و در راستای این فکر کردن به این نتیجه رسیدم که مساله نه تنها دارای اهمیت است بلکه ریشه ای بس قطور هم دارد و اصلا چیز عجیبی نیست که درون هشیار مرا خش می اندازد. مدتی است به این نتیجه رسیده ام که چیزی که در نگاه اول آزارت می دهد را باید بپذیری.. نه این که به آن نیمه همیشه هشیار خودت تهمت و نهیب بزنی که دارد اشتباه می کند. احتمال اشتباه کردن این نیمه کم است. اسمش را گذاشته ام هشیارک و قرار است بیشتر احترامش را نگه دارم.
زیاد مقدمه چیدم. انگیزه نوشتن مطلب را بگویم: انتخاب ارمیا به عنوان نفر اول آکادمی گوگوش
آن چه در ادامه می آید نظری شخصی است و تنها بر پایه مشاهدات یک آدم ۳۱ سال تمام و قضاوت های همین آدم بنا شده است.
به علاوه قصد زیر سوال بردن اعتقادات شخصی هیچ فردی نیست بلکه قرار است نگاهی کند به برایند اعتقادات درونی شده یک اجتماع که حاصلش شده انتخاب ارمیا به عنوان نفر اولِ .... راستش هنوز نمی دانم نفر اول چی؟
به نظر من انتخاب ارمیا انتخاب هر چیزی بود به جز  انتخاب یک صدای برتر یا خواننده بهتر
چرا که از نظر کسی که صرفا به بحث موسیقی این برنامه توجه می داشت شاید تنها دو نفر در کل برنامه بودند که صدا. توانایی. و اجرایی ضعیف تر از ارمیا داشتند. بگذریم از این که این برنامه می تواند صرفا یک شو در حد آماتوری و یک شانس برای معرفی شدن چند استعداد باشد.. بگذریم از این ها.. این انتخاب به نظر من نمایانگر یک تفکر در جامعه ی ماست که به صراحت هم بیان نمی شود اما در مراحل مختلفی سر بلند می کند و تمام شواهد بر مبنای تفکر آدم ها را یکجا می بلعد بعد ما می مانیم و تعجب که چرا این طور شد؟ شواهد که جز این را نشان می داد؟!
نمی خواهم راه دور بروم. از همین دور و بری های خودم می گویم. ارمیا انتخاب مادر من هم بوده است. چرا؟ چون مادر من زنی است با صدای دلکش و خوش که بعد از ازدواج اجازه ی خواندن نداشته و سابقه خوش صدایی اش در چند محفل خانوادگی خصوصی اش باعث شنیدن تحقیرها و توهین های بسیاری از جانب مردی شده که همسرش بوده است..  و از نظر او این فرصتی بوده که به آن مرد که حالا دیگر سنی ازش گذشته و برای دیکته کردن اعتقاداتش حریف فرزندان خودش هم نمی شود بفهماند که می شود با آبرو بود و خواند. می شود با وقار بود و خواند...
دقت کنید بعد از سال ها و سال ها زندگی هنوز نمی تواند این عقیده را با صدای رسا و بدون ترس ابراز کند. حاصل این همه رنج را به صورت مبارزه منفی می خواهد از یاد ببرد در حالی که برای یک بار هم که شده از خودش سوال نمی کند که آیا آمدن چنین فردی و خواندن وی به تنهایی مساله مورد نظر ایشان را اثبات نمی کند؟  و باز از خودش سوال نمی کند که کیفیت اجرای این شخص در مقابل دیگران در چه حدی است؟  و این که اصلا قرار است انتخاب بر کدام مبنا یا معیار صورت بگیرد؟؟؟

برگردیم به ارمیا و این بار سایر دختران شرکت کننده در برنامه آکادمی. به جز هلن که مجموعا شخصیتی خجالتی داشت و این مساله روی اجراهایش تاثیر می گذاشت سایرین که البته همگی تربیت شده خارج از ایران بودند به مراتب از ارمیا پر انرژی تر. توانمند تر و معتمد به نفس تر بودند. و البته به طبع این خصوصیت ها صفت دیگری را نیز در آن هانمایان می کرد که من نامش را می گذارم جسارت. جسارت ابراز آن چه هستند. در سر دارند یا می خواهند که بشوند. چیزی که به جرات می توان گفت به دلیل نوع تربیت دختران در ایران اصولا کمتر دختری که در ایران بزرگ شده از آن بهره مند می شود.
در دوره اول آکادمی گوگوش دختری با چشمان براق به نام فروغ وجود داشت که به دلیل همین اعتماد به نفس به اضافه کمی شیطنت و البته استعدادی که در اجرا و خواندن داشت موفق شد تا فینال صعود کند و برای من جالب این جاست که به محض این که دختری با مشخصات ارمیا در انظار ظاهر می شود ضمیر ناخودآگاه جمعی ما تمام تلاشش را می کند که رفتارهای به اصطلاح عام محجوب و با وقار و با تمانینه وی را به نام ارزش رفتاری بپذیرد. که البته به نظر من بهترین روش برای سرکوب کردن تمام دخترانی است که با اعتماد به نفس می توانند سر بلند کنند و بخواهند جز آنی باشند که در اجتماع برایشان دیکته شده است. انتخاب ارمیا از نظر من  اعلام این نظر بود که این رفتار. نگرش . پوشش ارزش است..
البته اگر ارمیا بدون این نکات کمترین شانسی از نظر اجرا و موسیقی داشت من به خودم اجازه چنین اظهار نظری را نمی دادم.
شاهد بر مدعای بالا این است که ارمیا اتفاقا انتخاب پدر من هم بود. پدری که پس از چشیدن سرد و گرم روزگار البته از تفکرات ارتجاعی گذشته دست برداشته اما هنوز فرصت که پیداکند انکار نمی کند که به قول خودش “در هر حال نمی تواند دختری را بپسندد که به راحتی دست در گردن پسرهای غریبه می اندازد”
و البته این می شود دلیل انتخاب ارمیا.. و البته هرگز از خودش نمی پرسد که قرار است دلیل انتخاب چه معیاری باشد؟؟؟
و البته سنگ می گذارد روی سنگی که زندگی دختری را تحت الشعاع قرار می دهد که اتفاقا دختر اوست. پاره تن اوست و چون می فهمد. می داند . و به خودش اجازه می دهد سر بلند کند و بگوید چه فکر می کند بارها و بارها به جرم هایی مثل گستاخی. سر به زیر نبودن محکوم به حذف از بسیاری جاهایی بوده که به جرات رقیبی برای مقابله نداشته..

این
نه تنها روش انتخاب ماست.. نه تنها در چنین شویی معیارها را فراموش می کنیم. بلکه این دقیقا روال زندگی نسل هایی پیش از ما بوده و اگر نخواهیم امروز به آن بیندیشیم چه بسا به زودی روال زندگی ما نیز خواهد بود.

آگورا


آگورا نام یک فیلم است از آمنه بار اسپانیایی. اطلاعات خاص فیلمی اگر می خواهید کافیست اسم فیلم را جستجو کنید و نقدهای متعددی را که درباره آن نوشته شده ببینید.
من منتقد فیلم نیستم. ولی وقتی فیلمی این چنینی را می بینم درباره اش فکر می کنم. درباره موضوع و ماهیتش.. دیالوگ های ارزشمندش. سکانس های خاص و تاثیر گذارش..


فیلم تقابل بنیاد گرایی و خردگرایی را در دوره ای تاریخی و بر اساس یک داستان واقعی به تصویر می کشد.
دوره ای تاریخی که مسیحیت با سرعت زیادی در حال توسعه یافتن و نفوذ در شهر اسکندریه مصر است. جایی که بت پرستی و برده داری رواج داشته و البته اقلیتی یهودی نیز در آن ساکنند.
بر اساس داستان در این زمان مدرسه ای در اسکندریه وجود دارد. مدرسه ای که علوم زمان در آن تدریس شده و به بحث گذاشته می شود و مبنا سوال است و شک .. این داستان خردی  است که همه چیز را قابل سوال کردن می داند در مقابل بنیاد گرایی که در مقابل هر تفکری جملات مشابهی را تکرار می کند از این دست که: “چطور به خودت اجازه می دهی کلام خدا را مورد سوال قرار دهی؟” یا “چطور به خودت اجازه می دهی  به آن چه نوشته شده -در کتاب مقدس- شک کنی؟!”
که کم کم البته کلام با اندکی تغییر در ظاهر کلام دچار تغییر عمیق در معنا می گردد و تفکر و انسانیت را نشانه می گیرد با این پوسته که “چطور به خودت اجازه می دهی خود را با مسیح برابر بدانی؟ تنها اوست که می تواند آن گونه ببخشد”
و می شود خوره ای به جان پرستندگان که با چشم های بسته این بار به جای خدایانی از سنگ که نه می بینند و نه می شنوند از خدایی می ترسند و عبادتش می کنند که متوهمانی بی خرد ادعا می کنند با آن ها سخن می گوید  و این بار نه حتی جسمی دارد که بشود فهمید نمی نوشد و نمی بیند بلکه همانطور که هایپاشیا به زیبایی اذعان می دارد “هنوز هیچ دلیلی بر بهتر بودن خود از خدایان سنگی ارایه نکرده است..”
 تنها با این ایده مسموم که هیچ چیز را نباید زیر علامت سوال برد.. هیچ چیز را
و یکی از دیالوگ های زیبایی که بین هایپاشیایی که به قول خود به فلسفه باور دارد و علم. پرسیدن و کاویدن را ارج مینهد با کشیشی که وی را به دین مسیحیت می خواند رد و بدل می شود به زیبایی به این مفهوم اشاره دارد:
“شما نمی توانید یا نباید اعتقاد خود را زیر سوال ببرید. من -به عنوان یک دانشمند- بایستی چنین کنم”
و از آن جا که نبوغ این دانشمند اختلاف بسیار زیادی با حتی جامعه نخبه همزمان خود دارد و البته به دلیل
فشار جمعی و تعدد بنیادگرایان نهایتا اوست که چون حریفی در صورت بحث منطقی ندارد تنها به جرم از پیش نوشته شده “زن بودن” فاحشه خوانده می شود و افسونگر و حکم بر ارتداد و سنگسارش می دهند
تاریخ می گوید وی به طرز فجیعی کشته شده. فیلم اما دست کم تلاش می کند کشته شدنش را با تقابلی از اندیشه  و رجعت به تصویر بکشد. اندیشه ای که جرات طرح شدن ندارد اما در آخرین لحظات سعی می کند درد کشیدن کسی را با از میان برداشتنش کاهش دهند.. همین

تاریخ تایید می کند که خردگرایی با ظهور این نوع بنیاد برای مدت ها از جوامع رخت بر بست و اگر جایی مجالی برای بروز می یافت با سخت ترین برخوردهای کلیسای زمان مواجه می گردید. پس از حدود ۱۶ قرن وقوع رنسانس انقلابی بود برای بازگشت به مسیری که مدت ها پیش ترک شده بود
....

Thursday 28 March 2013

تن فروش.....منم



مدتی پیش بود. داشتم به این فکر می کردم که چرا تن فروشی این همه در ذهن آدم ها جلوه بدی دارد.. مدت هاست البته که به این موضوع پی برده ام که خیلی چیزها.. تقریبا غالب مسایل در فرهنگ ما معکوس شده اند و جلوه معکوس دارند.. یعنی ما اصلشان را نمی بینم. انگار تصویر در آینه می بینیم که عکس واقعیت است و آنچه در ذهنمان می ماند عکس است نه درست..
اما تن فروشی راستش در خیلی جاهای دنیا جلوه خوبی ندارد.. این که چرا این گونه است فکرم را مشغول کرده بود. داستان از آن جا شروع شد که یکی از دخترهای شرکت را دیدم که برای رسیدن به مقاصد کاری اش دست به تن فروشی می زد. با مدیران روی هم می ریخت و پله های ترقی را هم خیلی سریع تر از آن چه فکرش را بکنیم طی کرد! این دختر اتفاقا آدم با استعدادی هم بود. یعنی راستش به اتکای خودش هم می توانست در سیستمی که به استعداد بها می دهد به جایی برسد ولی آن وقت باید به اندازه من -بیش از ۷ سال- هنوز برای هیچ وقت می گذاشت.. تازه نصف استعداد و توانمندی مرا هم نداشت.. ده سال احتمالا روی شاخش بود.. شاید وقتش برایش مهم تر بود. شاید که البته نه شاید حتما در وجودش چیزی می گذشت که این راه را بهترین راه یافته بود.قصدم راستش قضاوت درباره او نبود.. فقط دیدنش این سوال را آورد جلوی چشمم..
با خودم فکر کردم شاید اشکال کار این است که در این جا تن می شود مقصد چیز دیگری.. مقصد دست یافتن به چیزی که قرار است توانایی و استعداد مربوط به آن کار باعثش شده باشد اما نشده.. تن می شود کاتالیزور.. می شود به عبارتی پارتی. چرا که هر چیزی قاعدتا راه و رسم به دست آوردن خودش را دارد.. ابزار خودش را می خواهد. نمی شود یا نباید؟! ابزارها را به جای هم استفاده کرد.. نمی دانم شاید هم بشود.!ا..
یکهو انگار یک چیزی کوبیده باشند توی سرم.. دیدم تن فروش منم.. تن فروش تر از همه منم.. فقط یک تفاوت این جا هست. من تن به تنها یک نفر فروخته ام و همه توقعاتم هم از همان یک نفر بوده است..
ولی مگر چه فرقی می کند؟؟ من برای به دست آوردن چیزهایی که قرار بود داشتنشان به واسطه جسارت و توانمندی باشد تن فروخته ام.. همه جور خدمات دیگر هم داده ام. فکری.. کاری.. مالی
برای داشتن آزادی.. داشتن یک خانه.. به دست آوردن روزهای متوالی تنهایی.. کوبیدن میخ استقلال در مقابل کسانی که پیش تر آن را به رسمیت نمی شناختند
آیا من تنم را با عشق عجین کردم؟ آیا وقتی وارد رابطه می شدم ذره ای به نیاز تنم به این رابطه فکر کردم؟ به این که قرار است این تن و این روح با هم در این رابطه به آرامش برسند؟ نه.. عین حقیقت این است که هر گاه وارد رابطه جسمی شدم با خودم فکر کردم این قسمتی از یک قرارداد است.. که برای حفظ پایه های زندگی مشترک لازم است.. کمی که تحمل کنم تمام می شود. و در عوض طرف مقابلم بدخلق و بهانه گیر نخواهد شد..

نمی دانم چند درصد از زنان جنایتی را که من در حق خودم کرده ام هر روز در حق خود روا می دارند؟ نمی دانم..  فقط می دانم هنوز هم دارم این قصه را ادامه می دهم.. چون راه دیگری بلد نیستم.. و این تاوان نداشتن جرات برای مقابله با آدم هاییست  که مرا به رسمیت نمی شناختند مگر آن که سایه مردی بر سرم باشد..
و من سر تعظیم فرود آورده ام
و این تاوان به رسمیت نشناختن حق خود در لذت بردن از تنی است که قرار است مستقیما وسیله ای باشد برای آرامش روحت.. و وقتی تو خود چنین نسبت به وجود خود نادان و ظالمی چگونه می خواهی دیگران برای تو حقی قایل شوند؟

و این تاوان سنگین دخترانی است که عشق نمی شناسند.. عشق برایشان میوه ممنوعه است.. و هرگز.. هرگز.. هیچ گاه .. نه پدری .. نه مادری.. نه آموزگاری برایشان نگفته که عشق تنها و تنها و تنها اصل ثابت و بی بدیل این عالم است..
هیچ وقت فرصت نداشته اند فکر کنند ذاتشان چه می طلبد و کجا باید بشوند زن.. بشوند خودشان

Saturday 2 February 2013

تجربه یک خجالت


امروز ۱۵ بهمن ۹۱
امروز یک اتفاقی  افتاد که راستش باعث شد من احساس خجالت (نه به صورت شدید) اما به طور کلی یک خجالت ملایم رو 
تجربه کنم. دلیل این اتفاق این بود که من موبایلم رو برای چند دقیقه گم کردم جایی که احتمال پیدا شدنش خیلی خیلی کم بود. درواقع میشه گفت که پیدا شدنش اصلا دور از انتظار بود. بنابراین من به این نتیجه رسیدم که دزدیده شده. تا این جا مساله خاص نیست اما من واقعا دست و پام رو گم کردم. واقعا استرس شدیدی گرفتم و با این که کاملا برایم مشخص بود که رفتارم از حالت نرمال خارج شده و دارم استرس رو نشون می دم اما تسلطی بر اون رفتار نداشتم و حتی می شه گفت که مدل رفتاریم در اولویت نبود برام.. این که مثلا رفتارم بده یا زشته یا حاکی از بی ظرفیتی هست برام مهم نبود. بعد از این که گوشی به صورت کاملا غیر قابل انتظار من پیدا شد به خودم گفتم که رفتارم واقعا  در حد انتظار نبوده. در واقع رفتارم اصلا زشت نبود ولی من انتظار داشتم که به خودم خیلی بیشتر مسلط باشم. اگر کس دیگه ای جای من بود و من شاهد ماجرا بودم فکر می کنم حس می کردم باید صبوری کنه چون تنها راه منطقی گشتن دنبال موبایل بود و کار دیگه ای که از دست کسی بر نمی اومد چه اضطراب بیش از حد داشته باشی  چه بتونی به خودت مسلط باشی.
بنابراین قطعا تسلط خیلی بهتر بود. این رفتار در حقیقت به من نشون داد که در شرایط بحرانی به خودم مسلط نیستم و دست و پام رو گم می کنم و اولویت ها از دستم می رن
این مساله من رو نگران می کنه. نگران این که جایی رفتار بدی داشته باشم
درواقع امروز باعث خجالت خودم شدم. راستش نمی دونم ریشه این رفتار چی بود؟ ریشه ای داشت یا ژنتیکی بوده؟ اما هرچی که بوده باید بشه اصلاحش کرد.
من در مواقعی دیگه بوده که در شرایط بحرانی به خودم مسلط بودم اما این جا اصلا شدید بود..شدید نتونستم خودم رو مدیریت کنم. شاید به این مساله که كسى درمورد گم شدن گوشی بهم گفته بود مربوط بوده اما این دلیل نمیشه. همیشه ممکن هست که اتفاقات همین طوری رخ بدن.
شاید از دست دادن مال برای من خیلی مهمه چون من هنوز هم در حالی که به قدر کافی منابع مالی دارم اما از درون فقیر هستم
خودم فکر می کنم این مساله در من مساله جدی هست که باید حل بشه. این حس ترس از .. نمی دونم چیه
اما خیلی شدید در من حس نداری ریشه داره.. خیلی شدید
جالبه که من در عمرم یک شب هم گرسنگی نکشیدم اما همیشه  و همیشه و همیشه از پول خرج کردن ترسیدم چون ته کیفم رو خالی می دیدم.. هیچ وقت واقعا هیچ وقت در زندگی قبل از ازدواجم به هیچ عنوان با خیال آسوده حتی ضروری ترین مایحتاجم رو هم تهیه نکردم. همیشه فکر کردم نیست.. کمه.. پول رو می گم
و اما این که از چی می ترسیدم.. حالا با فرض این که کم باشه..؟؟ بیشتر راستش ضمیر ناخودآگاهم از دعواهایی می ترسید که سر قرون قرون حساب کشی بابام از مامانم پیش می اومد
رفتار بابام همیشه حس نبودن پول رو القا می کرد. حس این که داره به سختی می گذرونه.. همیشه خدا مدعی بود که بدهکار آدم های دیگست تا زندگیش بچرخه.. و من که دستم توی خرج نبود بدون این که حساب کنم که راست می گه یا نه یا اصلا بدون این که به خودم حق بدم بهش شک کنم باور می کردم اونچه رو که مدعی بود
این بود که همیشه پیشاپیش فکر می کردم نیست.. باید ملاحظه کرد
این بده.. حس می کنم من باید بتونم مثل یک آدم متمول زندگی کنم. تقریبا هیچ کدوم از همسن و سال های من که مثل من بدون ذره ای کمک خانواده رشد کردن نتونستن مثل من دارایی داشته باشن و این درحالی هست که من-البته به دلیل اخلاق های شوهرم- در زندگی هم از هیچ چیزی چشم پوشی نکردیم تا مثل خسیس ها پول جمع کنیم. فقط من کمی عقل به خرج دادم. اگر به من بود شاید کاملا شبیه به خسیس ها فقط پول جمع می کردم چون اصلا بلد نبودم که به خودم حال بدم و برای خودم خرج کنم


مثل اولین سفر کیش  که با شوهر و خواهر شوهرم رفتیم.. ولش کن
اره.. حالا که دیدم به همین راحتی با کمی فکر می شه همیشه تو چنته اونقدر داشت که زندگی سخت نگذره با خودم می گم شاید این حربه بابام بود برای دریغ کردنش از ما.. احتمالا  اون هم باید ترسی از خرج کردن در زندگیش داشته بوده باشه. ترسی که هنوز هم یقه خانواده ما رو گرفته و این بار گلوی برادم رو فشار میده..
امیدوارم اون -برادرم- شبیه به من نشه.. امیدوارم بهتر زندگی کنه
خلاصه که من از رفتار امروزم احساس خوبی ندارم.. دلم می خواد بتونم به خودم مسلط باشم. در شرایط خاص وقتی کاری از دست کسی بر نمی آد یا همه دارن بهترین کار رو انجام می دن واقعا باید بشه صبور بود.. احساس می کنم پرستیژ شخصیتیم رفته زیر سوال
امیدوارم بتونم این رفتار رو  به درستی مدیریت کنم

یه ایمیل خیلی قشنگ از مامانم دریافت کردم امروز که خیلی مصداق وضعیت امروز من بوده.. به عنوان یه نشونه قلمداد می کنم و این جا میارمش که یادم نره



..............
ادیسون در سنین پیری پس از اختراع لامپ، یكی از ثروتمندان آمریكا به شمار میرفت و درآمد سرشارش را تمام و كمال در آزمایشگاه مجهزش كه ساختمان بزرگی بود هزینه می كرد . این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود. هر روز اختراعی جدید در آن شكل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود در همین روزها بود كه نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتاً كاری از دست كسی بر نمیآید و تمام تلاش مأموان فقط برای جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمانها است. آنها تقاضا داشتند كه موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود.
پسر با خود اندیشید كه احتمالاً پیرمرد با شنیدن این خبر سكته میكند و لذا از بیدار كردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب دید كه پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یك صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می كند پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او میاندیشید كه پدر در بدترین شرایط عمرش بسر میبرد.
ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سر شار از شادی گفت: پسر تو اینجایی؟ میبینی چقدر زیباست! رنگ آمیزی شعله ها را میبینی؟ حیرت آور است! من فكر میكنم كه آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در كنار فسفر به وجود آمده است! وای! خدای من، خیلی زیباست! كاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را میدید. كمتر كسی در طول عمرش امكان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت! نظر تو چیست پسرم؟
پسر حیران و گیج جواب داد: پدر تمام زندگیت در آتش میسوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت میكنی؟
چطور میتوانی؟ من تمام بدنم میلرزد و تو خونسرد نشسته ای؟
پدر گفت: پسرم از دست من و تو كه كاری بر نمیآید. مأمورین هم كه تمام تلاششان را میكنند. در این لحظه بهترین كار لذت بردن از منظرهایست كه دیگر تكرار نخواهد شد!در مورد آزمایشگاه و باز سازی یا نو سازی آن فردا فكر میكنیم! الآن موقع این كار نیست به شعله های زیبا نگاه كن كه دیگر چنین امكانی را نخواهی داشت!
فردا صبح ادیسون به خرابه ها نگاه کرد و گفت: "ارزش زیادی در بلا ها وجود دارد. تمام اشتباهات ما در این آتش سوخت. خدا را شکر که میتوانیم از اول شروع کنیم."توماس آلوا ادیسون سال بعد مجدداً در آزمایشگاه جدیدش مشغول كار بود وهمان سال یكی از بزرگترین اختراع بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان نمود. آری او گرامافون را درست یك سال پس از آن واقعه اختراع کرد.
ارزش زیادی در بلاها وجود دارد چون تمام اشتباهات در آن از بین میرود.






......
نمی دانم این داستان درست است یا نه.. اما برای من نشانه خوبی است 

Friday 1 February 2013

درباره صفت ها - ترس

ترس

به نظرم من کلا آدم ترسویی هستم. در خانواده ما ادم های ترسو زیادند. در واقع همه ترسو هستند و برای این که خودشان را راضی نگه دارند اصولا نقابی از ارزش و باور و این چیزها به آن میزنند. فکر کنم کلا جامعه ما درگیر چنین چیزی هست. فرض کنید شما از وضعیتی واقعا ناراضی باشید اما جرات نکنید این عدم رضایت را ابراز کنید چون انگشت نما می شوید. به عنوان مثال مطرح کردن این عدم رضایت باعث می شود بگویند بداخلاقید یا هر چیز دیگری.. یا مثلا پرتوقعید.. یا خوشی زده زیر دلتان.. یا اصلا زورتان از وضعیت موجود یا به وجود آورنده آن کمتر است.. مثل این که جایی چادر اجبار باشد بعد شما دلتان نخواهد چادر سر کنید و در عین حال بترسید بگویید دلتان نمی خواهد و از طرفی مجبور هم باشید که بروید آن جا.. خب در چنین مواقعی ممکن است  بگویید من اعتقاد دارم یا باور دارم که روش درست این است که فعلا باید بروم این جا چون مثلا مدرکش مهم تر است.. یا فلان کار را بکنم چون فلان مساله اولیت بیشتری دارد و این باور من است!... و دلیل بتراشید..
خیلی جاها از نظر من این فقط پوشاندن ترستان است.. مثل وقتی که پدر من در حضور آشناهایش صدای ضبط ماشینش را قطع می کرد تحت این عنوان که دارد به سایرین احترام می گذارد! و من از خودم می پرسیدم آیا آن سایرین عزیز نباید به ایشان احترام بگذارند؟ خیلی جاها واقعا آدم این ها را می گوید که نپذیرد ترسوست.. خیلی جاها
 فقط یک جا هست در این جامعه که آدم ها بدون ترس رفتار می کنند که اصولا هم به نتایج بسیار وخیمی می انجامد و آن در زمینه  مسایل به اصطلاح ناموسی است. وقتی ناموس کسی به قولی مورد تعرض قرار گرفته باشد طرف به خودش حق می دهد بدون هیچ ابایی جای دادستان و قاضی و جلاد را به تنهایی بگیرد و تکلیف طرف را روشن کند.. این مساله در موردی که ناموس محترم به میل خودش وارد رابطه ای شده باشد که دیگر خیلی خیلی قاطعانه تر صورت می گیرد چرا که صاحب! ِ ناموس خودش را صاحب خون طرف هم می داند... یادم هست یک بار به پدرم گفتم که یک پسری مرا تعقیب می کند. جمله ام تمام نشده بود که بابا اون پسر رو تو کوچه گرفته بود زیر لگد. بدون ترس!ه
جالب است.. میدانید چرا؟
چون این همان بابایی است که هرچه من می گفتم معلم کلاس سومم آدم بداخلاق و بی شعوری است , بچه ها را کتک می زند و من دوست ندارم در کلاسش باشم به من گفته بود که باور دارد این کلاس خوبی است...
  کلا راستش تا جایی که من به خاطر می آورم جز در همان مورد خاص مذکور!  در هیچ جای دیگر زندگی من  احساس نکرده ام پدرم از من پشتیبانی کرده باشد. حتی وقت هایی که می آمد مدرسه و به او می گفتند که من زیاد شیطنت می کنم کلی از معاون مدرسه درخصوص احتمالا سهل انگاری در تذکر دادن به من عذر خواهی می فرمود و بعد می آمد خانه و بسیار من را انذار(؟) دیکته اش را بلد نیستم- می کرد. ایشان یک بار هم که شده به اهالی مدرسه ما نمی گفت بچه سالم خب شیطنت می کند!
اصلا انگار یک قانون نانوشته ای در فرهنگ ما وجود دارد که به آدم ها گفته است که همه جا باید ملاحظه کنند و از موقعیت شان بترسند و فقط یک جاهایی اجازه دارند که  ترسشان رابه صورت خشم های مهار نشدنی بیرون بریزند و آن هم بیشتر وقت ها در زمانی است که یک زنی قربانی شود. کلا در جامعه ما و فرهنگ ما قربانی کردن زن ها خیلی مهم نیست. چرا که بسیار دیده شده است که مردها هم عصبانیت و خشم و بی عرضگی و بی پولی و غیره شان را بر سر زن ها فریاد می کنند. انتظار دارند که آن ها بی توقع باشند.. درک کنند.. حرف نزنند.. اعتراض نکنند.. به جای این که برای گرفتن حقشان در بیرون از این انرژی استفاده کنند.

بله  این حقیقت است. من ترسو هستم. همه آدم ها ترس هم دارند اما من را ترسو بار هم اورده اند. هیچ وقت آن قدر جرات نداشته ام که هزینه بدهم برای ان چه دلم می خواهد و برای تسکین خودم گفته ام که آن چه دلم می خواهد چیز مهمی نیست و از آن گذشته ام تا جایی که الان گاهی اوقتا حتی نمی دانم دلم چه می خواهد.
این خوب نیست

باید چه کنم؟
شاید باید نترسم و به طرف مقابلم بگویم واقعا در مورد زندگیم چه حسی دارم و واقعا سال هاست که خوشحال نیستم و خوشحالی های مقطعی هم مثل قرص های مدتی مصرف شده دیگر جواب گوی ناشادی ام نیستند. حتی شاید او هم حس مشترکی داشته باشد.
شاید باید نترسم و بگویم که واقعا دلم می خواهد زندگی نامعلومی داشته باشم. هر مدتی در یک مکان و دلم نمی خواهد بچه داشته باشم. چون خودم را هنوز تجربه نکرده ام. و خیلی مهم این که دلم می خواهد واقعا دلم می خواهد تنها باشم. دلم بسیاری وقت ها همراه نمی خواهد. و در چنین صورتی لازم است که بگویم که از همان اول هم دلم تنهایی می خواست. از همان اول های با هم بودنمان... البته ادم خلافکار و اهل خلاف و دروغگویی نبودم اصلا و ابدا.. فقط و فقط تنهایی را طلب می کردم که عمری از من دریغ شده بود. باید بگویم متاسفم که از نام وی به عنوان پوششی برای مستقل زندگی کردن استفاده کرده ام. چون راه دیگری برای مستقل شدن و خانه داشتن بلد نبودم. باید بگویم که مثل سایر دخترها اصلا وسواس نداشتم که وسایلم چه شکلی باشند یا چه رنگی باشند یا چه مارکی داشته باشند . با شادی می دویدم به سمت استقلال و تنهایی و آرامش... و باید بگویم آن روزها چیزهای دیگر را اصلا نمی دیدم گو این که بسیار ناراحتم می کرد. مثل این که  او دوست  داشت وانمود کنیم که وضع مالی خوبی نداریم تا خانواده هایمان برایمان نگران باشند. از توقعاتش از خانواده ها و  از لوسی هایش و از این که خانواده اش به طرز چندش آوری او و سایر بچه هایشان را لوس می کنند و واقعا دل من به هم می خورد.
البته الان هم این چیزها برایم فقط حکم یک زمین خوردن جزیی و درد برطرف شدنی دارند اما چیزهای دیگری هستند که برایم قابل تحمل نیستند و به نظرم ارزش ندارند که زندگی شخصی ام  را خراب کنند. چون به نظرم  این که تمام تلاش های من و تمام تلاش های تو که عمیقا با حسن نیت و صداقت انجام شده تنها باعث ناشادی و خستگی و بی حوصلگی شده نشان می دهد این جا ممکن است اخر خط باشد. مگر این که ما بپذیریم که ادم های دیگری شویم که به نظر من حتی منصفانه هم نیست. چون نه من ادم بدی هستم نه او.. ما فقط با هم متفاوتیم

Wednesday 30 January 2013

درباره صفت ها.- خجالت

در کتاب چرا آدم های خوب کارهای بد می کنند نوشته که آدم ها امیال و عواطفشون رو سرکوب می کنند و اون امیال و عواطف بعدها به صورت کنترل نشده مثل آتشفشان طغیان کرده  و تمام داشته های انسان رو از بین می برند.
این کتاب می گوید که انسان یک خود برتر و یک خود بشری دارد. می گوید با سرکوب امیال و عواطف بین خود بشری و خود برتر گسست پیش می آید و این مساله به نظر من(با توجه به این که در کتاب هم به خودهای مختلف دیگر اشاره شده) به نظر من این گسست باعث می شود که یکپارچگی انسان از بین برود و خودهای مختلف همگی ظهور کنند
که در چنین صورتی رفتارها ممکن است از کنترل خارج شوند چرا که مدیریت کردن یک لشکر کار آسانی نیست
دبی فورد می گوید که اولین قدم پذیرش عواطف گوناگون و مختلف مثبت و منفی موجود درون بشر است

از این جا به بعد من سعی می کنم که مسایل مختلف این کتاب را با شرایط خودم تطبیق دهم که شاید به خودآگاهی من منجر بشود و از این حس سردرگمی مفرط بیرون بیایم

خجالت
خجالت مثبت
حسی است که راه درست را در شرایط خاص به ما نشان می دهد و همچنین رفتار درست را
خجالت منفی
بر مبنای قضاوت دیگران است. یعنی ما چیزی رامخفی می کنیم چرا که فکر می کنیم اگر دیگران بدانند که این گونه هستیم ما را دوست نخواهند داشت.
در این مورد خاص من در مورد خودم به جنبه خاص مخفی شده ای نرسیدم. چرا که من آدمی هستم که همیشه سعی می کنم خود را به دیگران بقبولانم بدون این که الزاما دیگران را قبول کنم. اما حتی مخالف رفتارهای دیگران رفتار کردن مخالف شاید نه بهتر است بگویم متفاوت برایم جالب و جذاب است و اعتماد به نفسم را بالا می برد. شاید این موضوع در نوع خودش جنبه منفی دیگری داشته باشد اما به هر حال واضح است که در موضوع بالا نمی گنجد.
اما من از زمانی که ازدواج کرده ام دقیقا به این خاطر که فاکتورهایی در طرف مقابلم وجود داشت که باعث خجالت من میشد شروع کرده ام به پنهان کردن و نپذیرفتن آن ها و حتی شاید سرکوب آن ها.. در واقع بادکنک من که به زور زیر آب نگه داشته ام و الان از نگه داشتن آن خسته ام و طرف مقابلم را هم خسته کرده  عواطف خودم نبوده بلکه ویژگی های یک نفر دیگر بوده. که البته نشان می دهد من از آن ها خجالت می کشیده ام و طبیعتا نگران قضاوت دیگران بوده ام. و البته نشان می دهد که خودم هم قضاوت مثبتی در مورد آن ها نسبت به طرف مقابلم نداشته ام و آن ها را نقص می دانسته ام. این قسمت خودش جای فکر دارد. این که چرا من اولا این انتخاب را انجام داده ام و دوما چرا در مورد ویژگی های این آدم قضاوت کرده ام. و از همه مهم تر سوما رفتارهای خودم را در پنج سال گذشته طوری برنامه ریزی کرده ام که این ویژگی ها را تغییر دهم تا دوباره مورد تایید سایرین باشم در حالی که واقعا هیچ موفقیتی در این زمینه کسب نکرده ام. جز این که خشم طرف مقابلم رابعد از این همه تلاش و زحمت در جهت ارتقای وی از نظر خودم که در راه آن از بسیاری از خواسته های قلبی خودم هم گذشته ام بر انگیخته ام. حالا من به نوبه خودم طلبکارم از این که پنج سال است از خودم و خواسته های قلبی ام بی هیچ اعتراضی گذشته ام و او نیز بسیار عصبانی است (چرا که در تمام این مدت در حال سرکوب امیال خود بوده) که چرا از خواسته های خودش گذشته. از طرفی فکر می کند برای برخی خواسته ها زمان مناسب در حال از دست رفتن است (مثل بچه دار شدن) و از طرفی این کاهش انرژی و  انگیزه درونی اش که باعث بی حسی و بی حالی اش شده عنان امور را عملا از دستش در آورده و نگران است بدون لذت بردن از زندگی اش بمیرد. و صد البته من نیز مطلقا انرژی کمک کردن به او را ندارم و مهم تر این که او دیگر کمک مرا اصلا نمی خواهد..
همه این ها به خاطر خجالت من اتفاق افتاده
و این که من هنوز هم همان چیزها برایم اهمیت دارند
و این که البته من دیگر خجالت نمی کشم از این بابت که او یک سری فاکتورهای اولیه را به دست آورده حداقل از نظر تحصیلات اما حقیقتا از نظر من که تمام این کارها را برای این که یک روز یک زندگی پویا داشته باشم و کار مفیدی انجام بدهم کرده ام اعتمادی به این شخص برای این که گاهی عنان زندگیم را به وی بسپرم در من نیست

حالا نمیدانم باید چکار کنم
سوال هایم
بهترین کار چیست؟ خودم را عوض کنم ؟ معیارهایم را؟ رویاهایم را؟ زندگی فعلی رابپذیرم؟ سعی کنم راه های دیگری برای خوشحالی پیدا کنم؟
این زندگی را ترک کنم؟ به تنهایی راهم را ادامه دهم و به رویاهایم بپردازم؟ و بگذارم او هم به راحتی و با آرامش زندگی کند؟
بچه دار شوم و خودم را در همین نقطه برای همیشه بکشم تا کس دیگری ادامه من شود؟؟ نع
این زندگی را ترک کنم و سعی کنم شخص دیگری را برای زندگی پیدا کنم؟ که با من هم مسیر باشد؟ نع تا زمانی که مشکلاتت با خودت حل نشده

فعلا و با یک فاکتور تصمیم نگیرم و به بررسی ابعاد دیگر خودم بپردازم

نکته: من باید شهودم را بیدار تر کنم. باید بیشتر خودشناسی کنم. این مغز مرا به این جا رسانده. شاید به بیشتر از این  نرساند

مشروعیت جمعی

تنهایی را دوست دارم.. یک ضعف عمده ام این است که دوست دارم توسط سایرین تایید شوم.. اما اولا این که این سایرین چه کسانی هستند مهم است و دوما معمولا در خودم توان متقاعد کردن یک عده از این سایرین را می بینم
و البته این نیاز به تایید شدن توسط آدم ها را ولو با شرایطی که گفتم نقطه ضعف خودم می دانم
این است که اصولا معنی رفتار آدم هایی را که اصرار دارند در جمع ها مشروعیت به دست آورند ابدا نمی فهمم..
حکایت درگیری ذهنی ام باز هم به همان مجلس مربوط به پست قبلی بر می گردد... این بار به حضور آن ۵۰ نفر برای مشروعیت بخشیدن به یک رابطه که قرار است به ازدواجی منجر شود. همان بله برونی که صحبتش در یک مجلس ایرانی شد
این که ۵۰ نفر آدم سن و سال دار یک جا جمع بشوند و درمورد رابطه دو نفر جوان صحبت بکنند و مهریه را اعلام کنند و بروند و این صحبت ها اصلا برایم قابل هضم نیست.. شاید یک زمانی بوده است که این آدم های به اصطلاح ریش سفید می آمدند که پیچش مویی را ببینند که گمان می شده خود جوان ها نمی توانسته اند ببینند..
شاید هم در زمان های گذشته آن جوان ها به اصطلاح جوان نبوده اند بلکه خیلی کودک بوده اند و لازم بوده که بزرگتری برایشان ببرد و بدوزد
نمی دانم!!‌ اما در شرایطی که دختر و پسر ۴ سال است با هم دوستند و ۶ ماه است خانوادگی با هم معاشرت می کنند چه معنا دارد که این همه آدم گنده را دعوت کنی و بگویی این مراسم خواستگاری است و بله برون می باشد؟؟
من که هر چه فکر می کنم معنای چنین مجلسی فقط می تواند نوعی کسب مشروعیت در یک جمع باشد که یک خانواده کوچک اعتماد به نفس کسب آن را به تنهایی نداشته... لازم می داند همه را دعوت کند که لابد آدم حسابشان کرده باشد تا حضورشات بشود یک دلیل قابل قبول بر این که این رابطه حقیقت دارد!ه

نمی دانم... نمی فهمم .. خیلی چیزها را نه می دانم نه می فهمم
خیلی چیزها را راستش امیدوارم اصلا نفهمم!!ه

یک مجلس ایرانی

امشب جایی هستم که حس قلبی ام می گوید به آن تعلق ندارم.. تمام محیط ازارم می دهد..
دارم سعی می کنم خودم را تطبیق دهم. این اصولا کاری است که منِ فعلی انجام می دهد. خودش را تطبیق می دهد که دیگران را در حد ممکن راضی نگه دارد. این من قبل تر ها خیلی بیشترها ملاحظه دیگران را می کرد اما الان ها کمی به پر و پاچه ملت می پیچد. نمی خواهد برای راضی کردن دیگران مدام خودش را ناراضی کند. البته شاید عقلا بگویند این کار اشتباهی است که آدم نظراتش را بگوید.. شاید بهتر باشد که آدم در سکوت یواشکی کار خودش را بکند. اما من نمی توانم خیلی خود سانسوری کنم. شاید هم این تخلیه ذره ذره به شکل سوپاپی که در من وجود دارد عملا باعث می شود بتوانم این همه چیز را که دیگران واقعا در عمل تحمل نمی کنند تحمل کنم... بهتر دیدم وضعیتم را بنویسم که از ذهنم بیاید بیرون

امروز بله برون یکی از نزدیکان بنده بود. حضورمان کاملا مورد انتظار بود. آن قدر که از یک شهر بیاییم به یک شهر دیگر که در این مراسم شرکت کنیم. در تهران در خانواده من در نسل فعلی داستان برگزاری مراسماتی نظیر بله برون و بریدن مهریه در حضور ۵۰ نفر - بله ۵۰ نفر- از بزرگان فامیل عملا منقرض شده است و هیچ یک از هم نسلی های من در خانواده از این مراسم ها نداشته اند. این که ۵۰ نفر بیایند بنشینند که یک مهریه بریده شود و یک نامزدی شکل بگیرد به خودی خود برای من آزار دهنده هست اما آن چه واقعا شرایط را برایم خارج از تحمل می سازد این نیست..ء

آن چه که باعث حس های منفی می شود این است که در جمعی حضور داشته باشی که عملا بسیار به هم نزدیکند.. ولی!!!.. بگذار این طور بگویم.. شما عروس را در نظر بگیرید.. آدم های توی این مجلس عمه و عمو و خاله و دایی عروس هستند..و خواهر و برادر البته.. حالا در چنین جمعی آدم انتظار دارد که بتواند خودش باشد. . منظورم این است که این جا که دیگر شرکت و اداره و مدرسه و این طور جاها نیست که مجبور باشی برای حفظ وضعیت خودت ریا کنی یا ادای کس دیگری را در بیاوری... بعد حساب بکنید که شاهد باشی در یک چنین جمعی همه رسما نقاب بر چهره ظاهر شوند.. انصافا در حدی که واقعا نفهمی خنده شان خنده خوشحالی است یا تمسخر.. ابراز لطفشان واقعی است یا متزورانه.. همین طور که ایستاده ای شاهد باشی که طرف به زن برادرش می گوید که راضی به زحمت وی نیست و اگر او کار دارد می تواند برود..و این که همین که دیشب تا پاسی از شب مانده و کمکش کرده دستش درد نکند.. بعد که طرف می رود شال و کلا می کند که برود بهش می گوید که برادرم که نشسته و قصد رفتن ندارد. . برو لباس هایت را در بیاور... و البته طرف مقابل هم به هزار ترفند متصل می شود که باید برود و همسرش گفته نمی شود بماند و این صحبت ها و بالاخره با هزار ادا و اطوار که من نمی خواهم بروم اما مجبورم از خانه بیرون می شود و طرف هنوز ۵ ثانیه از رفتن ماشین برادر و زن برادرش نگذشته رو کند بهت و بگوید که خودش می خواهد برود ها!!‌اصلا عادت دارد بیندازد گردن دیگری.. نماند کمکمان کند!!! ه
یا همسایه طرف بیاید کمکت و بهش بگویی برود سبزی بخرد و برایت پاک کند و بیاورد.. - که البته به نظر بنده همسایه خیلی داشت می مرد از فضولی که بفهمد خانه این ها که قرار است مراسم باشد الان چه خبر است ها!ـ خلاصه همسایه را بفرستی دنبال کارت و همین که پایش را از در خانه گذاشت بیرون  رو کنند بهت و بگویند که الان خبر مراسممان را به همه همسایه ها می رساند.. کافی است ازش سوال کنند و بایستی با دخترت که عروس خانم باشد یک ساعت درباره این اخلاق بد همسایه غیبت کنی... و من مات مانده ام که مگر مجبورید بگویید بیاید!! خب یک کارگر بگیرید تمام شود برود پی کارش

خاله می آید در کلامش یک مدل تملق همراه با انواع متلک ها می شنوی.. مطلقا نمی فهمی چه کسی دروغ نمی گوید.. ابدا نمی فهمی واقعا در ذهن آدم ها چه می گذرد؟
 به یکی می گویی برای پسرت غذا ببر آن یکی به وضوع ناراحت می شود که چرا نگفتی من برای دخترم ببرم.. و من می مانم و سردرد و این سوال دایمی که آخر من میان این وانفسا چه می کنم؟؟؟ به خدا من برای هیچ کدامشان نقش بازی نمی کنم.. حداقل دراین قدری که هستم..درست است که اگر دست خودم بود یک ثانیه هم این جا جایم نبود اما همین جا اگر فکر کنم چیزی درست است می گویم..اگر فکر کنم نادرست است هم می گویم .. و صادقانه این کار را می کنم

از خودم بدم می آید که چرا باید آمده باشم به راهی که این داستان بشود قسمتی از داستان زندگی من
و از خودم بدم می آید که چرا جسارت ندارم بزنم زیر همه این چیزها.... چرا؟
یعنی ممکن هست روزی برسد که بتوانم؟