Friday 21 June 2013

رويا


بعد از مدت ها، بعد از سال ها باز دوباره خوابش را مى بينم
خواب مى بينم كارم را عوض كرده ام
براى اولين روز به محل كار جديد مى روم. ساختمان بزرگ و قشنگى است. درون ساختمان ولى دلگير است.. وارد كه مى شوم راهنمايى ام مى كنند كه بروم نيم طبقه زير همكف.  اتاقكى كه قرار است تويش كار كنم يك پارتيشن دو در يك است.. گمانم اندازه ى يك قبر كه تاره تويش يك دستگاه هم هست. دو نفر وارد مى شوند و خوشامد مى گويند. مشغول معرفى خود هستم كه دخترى با چادر مشكى و صورت غير دوستانه دم در مى آيد، نگاهى به كارتم مى كند و با لحن تند و سردى مى گويد: شما همين جا منتظر باشيد، تا من با مهرى جون صحبت كنم و بهتون بگم كه كى بايد اين جا رو ترك كنيد. و بعد مى رود. دو دختر ديگر تعجب مى كنند و مى گويند به او ربطى ندارد، نگران نباش
من اما نگران نيستم.. بايد بروم طبقه ى بالا و ضمن صحبت در مورد كار تكليف اين بى حرمتى را روشن كنم
مى روم طبقه ى بالا، و منتظر مى نشينم. همانطور كه گفته بود خانوادگى كار مى كنند، اما اينجا معلوم نيست خانه است يا محل كار. پدر و مادرش دايم در مسير اتاق و آشپزخانه هستند، پدرش هيچ چيزى بر تن ندارد و تنها يك كيسه پلاستيكى بلند به صورت پيشبند به گردن خود بسته، مادرش اما مثل قبل با مانتو و روسرى است. 
پسرش كه تازه راه افتاده شيطنت مى كند و از اين اتاق با كفش هاى بوق دار به آن اتاق مى دود.. برادرش دنبال او مى دود كه مبادا زمين بخورد و با صداى بلند صدايش مى زند
يك عده آدم مشغول كارند.. اين طرف و آن طرف پشت ميزهايشان نشسته اند و سعى مى كنند به اطراف توجهى نكنند. خودش در اتاق انتهايى است.. به اتاق كنارى اش رفت و آمد مى كند، نمى داند من منتظرم، مرا نديده است. هر بار كه رد مى شود يك لحظه مى توانم ببينمش
ناگهان يك نفر خبر مى دهد كه پسرش از ساختمان رفته بيرون، همه كارشان را رها مى كنند و مى دوند بيرون
من خودم را مى بينم كه بيرون از ساختمان و نزديك پسرش است، و منتظر مى مانم كه برسند، هوا سرد است و من شال گردنى به گردن دارم. او دارد از دور مى آيد.. اوركتش همانى است كه زمان دانشجويى به تن مى كرد. سعى مى كنم بدوم و از او دور شوم و فاصله ام را با او حفظ كنم و در عين حال ببينم مرا مى شناسد يا نه.. شروع به دويدن كه مى كنم نظرم به كفش هاى خودم جلب مى شود. همان بوت هاى ايتاليايى قهوه اى كه زمان با هم بودنمان به پا مى كردم و عاشقشان بود.. سرخوشانه مى دوم
مى فهمم حال سرخوشى ام را شناخته
كوچه را رد مى كنم و مى روم پشت ديوار.. همان جا منتظر مى مانم.. مى رسد، چيزى در دست دارم كه مال اوست.. بهش مى دهم، بغض كرده ام
مى گويد: مى آيم، مى آيم
حس مى كنم ولى حواسش به اين است كه پسرش را پيدا كند.. من مى دوم و برمى گردم

درون آشپزخانه هستم، آب سيب مى گيرم با دستگاهى كه مناسب اين كار نيست.. اذيت مى شوم مى خواهم قطعه ي دستگاه را عوض كنم و در عين حال تمام حواسم به اين است كه كى مى آيد.. 
نمى دانم چه مى شود كه از خواب مى پرم.. سر جايم مى نشينم و گيج و منگ به خوابم فكر مى كنم
به اين كه من كجا اشتباه كرده ام؟
به اين كه من به كجا مى روم با اين همه ماجرا؟
و به اين كه: چرا اين كار را با من و خودش كرد؟! چرا؟ 
و جالب است از ديشب ياد داستان خرمگس مى افتم.. زمتنى كه آرتور همه چيز را رها كرد و رفت و به قول خودش
آدم در ١٩ سالگى به طرز لذت بخشى جوان است.. برداشتن يك چكش و خرد كردن بسيار سهل به نظر مى رسد..


چرا همه ى آدم ها به من مى گفتند زمان كه بگذرد همه چيز فراموش مى شود؟ چرا آدم ها به خود دروغ مى گويند؟
حتى در خرمگس هم هيچ چيز تمام نشد.. 
چرا اين همه درد دارد اين داستان؟
من كه اين دردها را زمانى به تمامى كشيده ام...
كى بس مى شود؟ 
كى؟

No comments:

Post a Comment