Tuesday 30 April 2013

مسالتُن - ۲

آخیش 
احساس خوبی دارم. این جا خوب است . آدم می تواند حرفش را بزند.. هی هم نگران نباشد مساله هایش رو شده است

من یک .. نه.. دو.. نه... سه... نه بابا .. خیلی خیلی  تا مساله دارم
قصدم اصلا طنز نوشتن نیست.. خودم هم می دانم بی مزه است.. اما وقتی خواستم بروم توی پستوی مساله ها اولین مساله ی دم دستی را بردارم بیاورم برای خودم رو کنم و واکاوی کنم و ببینم چطور می شود برای همیشه حل اش کرد دیدم ای داد بیداد... اوضاع  خراب تر از آنی است که فکرش را کرده ام و کلی مساله ام جلوی چشمم آمد... 
انگار رفته باشی توی پستوی مساله ها یکی از مساله ها را که مثلا مشکلش پارگی درز است برداری و بیاوری بدوزی از مساله در بیاید.. یهو یک عالمه مساله ی دیگرت را ببینی آن جا

اصلا یک بدی مساله ها همین است.. ابتدای امر سراغ یکیشان که می روی مجبوری با همه شان مواجه شوی.. هیچ کدام هم که حال رو روز خوشی ندارند.. خب اگر داشتند که مساله نداشتی و حال و روزگارت خوش بود
بعد حتی ممکن است بی خیالشان شوی... فرار کنی ازشان..بی خیالشان بشوی.. بپری بیرون از پستو و درش را ببندی و پشتت را بزنی بی در و قفسه سینه ات تند تند بالا و پایین شود از شدت نفس نفس زدن

من هم همین طور شدم.. اما قبل از بیرون پریدن یکی را برداشتم و با خودم کشیدم بیرون.. راستش سرش الان توی دستم است اما تهش مشخص است به یک مساله ی دیگر گره خورده..  و لذا آن یکی هم اندکی از زیر در آمده بیرون... 
هعی

فعلا نفس نفس هایم را بزنم.. بعد بنشینم ببینم می شود این مساله را حلاجی کرد یا نه!ا

مسالتّن - ۱

الان یک مدل لِهی هستم.. داغون.. به قول این آقای هم ساده لِه ِ لِهان.... داغونِ داغونان
چرا؟
خب برای این که مساله دارم.. مگر خودتان مساله ندارید؟ چرا جمع شده اید دور و بر من؟ بروید سرتان به مساله ی خودتان باشد

 مساله یک چیزی است شبیه خواهر مادر.. که همه برای خودشان دارند... و هیچ کس نباید به مال آن ها نظری بیاندازد

چرا؟ چون مساله ناموس آدم است.. کسی که نباید ببیندش.. 
مگر همیشه به ما یاد نداده اند آدم باید با سیلی صورتش را سرخ نگه دارد که فک و فامیل و تیر و طایفه و اره و عوره و شمسی کوره هی همه اش حسرت زندگی آدم را بخورند.. آنقدر بخورند این حسرت را که حسرت بیاورند بالا.. و بریزند روی سر خانه و خانواده و مساله خودشان تحت این مضمون که توی سر زن یا شوهرشان هی بکوبند که فلانی مساله ندارد.. مشکل ندارد..خوشبخت و خوشوقت و خوش خوشک است و ما نیستیم و خاک بر سر کلیه ی اطرافیان بکند

غافل از این که آن دیگری که خطابش کردیم آدم.. بله غافل از این که آن آدم مساله اش را که می تواند همان شبیه به ناموس و خواهر مادرش بوده باشد قایم کرده توی پستو که توی بی عقل نبینی! ای ناآگاه! ای مساله دار.. ای بدبخت!ا

یادتان هم نرود که آدم فقط مساله اش را می کند توی پستو و زیر زمین که کسی نبیند.. همین آدم یادش هم می رود که یک بار محض رضای خدا توجه کند به این که بابا جان این مساله ی من چیست؟ کجاست؟ قابل حل هست یا نه؟ چکار بکنم که این همه درگیر قایم کردنش نباشم

می بینید تورو خدا؟ چقدر شبیه خواهر مادر است؟ خواهر مادر آدم برای قایم کردن است .. نه برای توجه و محبت.. برای قایم کردن است.. همین.. مساله ی آدم هم همین طور

من مساله دارم! خسته شدم از بس قایمش کردم.. بوی گندش دارد خودم را خفه می کند..
 گمانم فاسد شده اما تجزیه نمی شود لامصب  از بین برود بلکه شرش برود از سرمان.. دامنمان... چه می دانم!ا .. !! 

        

Friday 26 April 2013

به همین سادگی .. به همین بدمزگی

یکی از دوست هایم که می خواهم از مستعار موقرمز به عنوان اسمش استفاده کنم یک حرف خوبی در مورد خودش به  من زد.. که باعث شد من به یک چیزهایی در مورد خودم فکر کنم

موقرمز می گفت که رفتارش باعث می شود آدم ها در حضور او همانی باشند که هستند.. توی خودشان را بهش نشان بدهند
آن رفتاری هم که باعث این حس در طرف مقابل می شود این است که موقرمز هیچ وقت وانمود نمی کند همه چیز خوب و خوش و به به و بی کم و کاست است.. برخلاف دیگران که وقتی در کنار آدم های نسبتا ناآشنا قرار می گیرند سعی می کنند اولین تصویری که از خودشان می گذارند تصویر مثبتی باشد.. نع.. او حس واقعی اش را نسبت به زندگی می گوید.. که البته من شاهدم که خیلی هم حس خوبی نیست!!  پس دیگران هم حس می کنند عجب! یک نفر شبیه به خودمان پیدا شد… و این یک نفر دارد راحت می گوید که خیلی خوشحال نیست.. پس می شود که من هم به او بگویم که خیلی خوشحال نیستم
بعد این آدم ها باعث می شوند موقرمز کم کم خسته شود.. کم بیاورد.. چرا ؟ چون  خودش به اندازه کافی غم دارد و نیاز ندارد که هر کسی به او می رسد غم هایش را بگذارد امانتی توی دامنش!

 من به موقرمز گفتم که من این طور نیستم.. من همیشه سعی می کنم بگویم همه چیز خوب است.. و البته از آن جا که تبحر خاصی تا حالا در دروغ گفتن به خودم داشته ام دیگران این راخوب باور می کنند.. دروغی را که خودت باور کنی حتما بقیه باور می کنند.. . حتی اگر اول به نظرشان کمی عجیب و ناسازگار بیاید.. راستش یک نکته دیگر هم هست .. اگر این دروغ را همیشه خودت هم باور کنی مشکلی پیش نمی آید.. مشکل از آن جاست که گاهی حس کنی یک چیزی با یک چیز دیگر جور نیست.. و علیرغم این که هنوز نمی دانی چرا ولی می فهمی خوب من که خوشحال نیستم.. همه چیز از همین حس کوچولو شروع می شود.. 
 یکی از دلایلی که من همیشه دروغگوی خوبی به خودم بوده ام این است که  اذیت و اعصاب خوردی همیشه به میزان فراوان دور و برم بوده این است که انصافا با یک مورد کوچک شادی می کنم.. و حتی اگر حسم بگوید که این مساله خیلی هم شادی آور نیست به خودم می گویم که تو بلد نیستی شاد باشی و همین را هم کسی ندارد.. و شادی همین است.. همین حس بی مزه و این را بلند بلند می گویم.. و بعد با حلوا حلوا کردن دهن خودم را شیرین می کنم.. بعد فکر کردم شاید آدم ها به همین دلیل است که به من که می رسند نقاب خوشحالی می زنند..و می گویند که آدم با من شاد می شود.. و غم هایشان را ولو برای مدت کوتاه می گذارند کنار
اما باز موقرمز یک چیزی به من گفت که فکرش را نکرده بودم.. بعد حتی فکر کردم این شاید تجربه شخصی اش در مقابل من بوده باشد.. چون خیلی خوب و درست گفت راستش.. او گفت آدم ها در مقابل تو فکر می کنند کم می آورند.. و برای این که کم نیاورند وانمود می کنند که همه چیز خوب است.. چون تو در محفل هایت وانمود می کنی همه چیز خوب است..
به این فکر نکرده بودم..
جالب بود.. من با یک نقاب خود گول زن به بقیه هم می گویم مرا گول بزنند.. چون دلم می خواهد خودم را گول بزنم و بگویم به به .. چه همه چیز خوب است...
من همیشه مرکز توجه ام... محفل گرم می کنم.. به قول غربی ها لایف اند سول هر مجلس می شوم.. با پیر و جوان.. کوچک وبزرگ.. زن ومرد.. بعد یک اعتماد به نفس کاذب نداشته را فوت می کنم توی محفل ام! و دیگران فکر می کنند ببین! چه قدر شاد و خوش است.. خوش به حالش.. نباید بفهمد که من ناراحتم.. وگرنه شاید با من دوستی نکند... 
به همین سادگی
به همین بدمزگی

Thursday 25 April 2013

آیا من یک فمینیست هستم؟

نوشتن توی این وبلاگ یک چیز بامزه را باعث شده است..
این که من متوجه شده ام چقدر حرف های فمینیستی می زنم! تا قبل از این همیشه مدعی می شدم که من فراتر از جنسیت به قضایا نگاه می کنم و هیچ تعصبی روی جنسیتم ندارم

حالا نوشته هایم را نگاه می کنم از دید کی سوم شخص بی طرف :) و بعد حس می کنم این ها را یک فمینیست شاید نوشته

نمی دانم.. یا من فمینیست هستم یا این که واقعا حقوق زنان آن قدر زیر پاست که خیلی به نظر آدم می آید.. حتی اگر نخواهد جنسیتی نگاه کند

Wednesday 3 April 2013

معصومیت گم شده


تصویر: در پارک نزدیک خانه زیر آفتاب اول صبح چند پسر بچه به همراه یک دختربچه در حال بازی با هم 
به وسایل بازی که نزدیک می شدند پسرها شادمانه شروع کردند به دویدن و کشیدن فریادهای شادمانه
دخترک عقب مانده بود و در حالی که سخت مشغول سفت کردن گره روسری بزرگش بود سعی می کرد پایش در چاله ها نرود و زمین نخورد تا بتواند به همبازی هایش برسد......



وقتی به دخترانمان می گوییم از نُه سالگی بالغ هستند و باید پوشش مناسب را رعایت کنند ناخودآگاه به آن ها می آموزیم که آن نگاهی خاص به جنسیت وجود دارد.. نگاهی جنسی به آدمیان.. و آن ها ابزارهای این نگاه جنسی اند و  دیگران با چنین چشمی به آن ها نگاه خواهند کرد
هر چقدر هم که ادعا کنیم می خواهیم ارزش آن ها را گوشزد کنیم و چون مرواریدی درون صدف مصونشان بداریم در آخر این برایشان همیشه مطرح است که چه چیزی را قرار است درون صدف نگاه دارند؟ و نهایتا همین پیام را در نهادشان دریافت می کنند که نگاهی متفاوت به آن ها وجود دارد.
وجود چنین نگاهی را ما در اوج کودکی - نه سالگی- در مدارس به دخترانمان می آموزیم
آن ها قبل از آن که فرصت داشته باشند نگاه های سرشار از تحسین و لطف و دوست داشتن دیگران را بر وجود کوچک و معصوم دخترانه خود ببینند یاد می گیرند که جنس دیگر یا همان جنس مذکر به آن ها به چشم یک زن نگاه می کند و در صورتی که فرصتی بیابد قصد سوء استفاده از آن ها را خواهد داشت..

دخترانمان با این تصور و این نگاه بزرگ می شوند.. بدون این که هرگز بیاموزند نگاهی دیگر هم وجود دارد که می تواند ستایششان کند برای آن زیبایی که در نهاد دارند.. برای آن همه لطافت.. برای آن همه معصومیت

و سال ها بعد تعجب می کنیم وقتی دیگر اثری از آن معصومیت فطری دور و برمان نمی بینیم

و در دنیایی که فریاد تمدن خود ساختمان نمی گذارد هیچ پیام دیگری را بشنویم
 هرگز یاد نمی کنیم از جنایتی که مرتکب شده ایم.. و معصومیت و زیبایی که به گور کردیم..

  کودکی که زنده زنده به گور کردیم
 


Monday 1 April 2013

یک انتخاب.. یک باور


این مطلب که می نویسم باعث می شود که خودم هم خنده ام بگیرد.. چون در وهله اول در نظر خودم هم مساله دارای اهمیت نوشته شدن نیست. اما از آن جایی که جدا ذهنم را اشغال کرده و آزارم هم می دهد تصمیم گرفتم بیشتر بهش فکر کنم. و در راستای این فکر کردن به این نتیجه رسیدم که مساله نه تنها دارای اهمیت است بلکه ریشه ای بس قطور هم دارد و اصلا چیز عجیبی نیست که درون هشیار مرا خش می اندازد. مدتی است به این نتیجه رسیده ام که چیزی که در نگاه اول آزارت می دهد را باید بپذیری.. نه این که به آن نیمه همیشه هشیار خودت تهمت و نهیب بزنی که دارد اشتباه می کند. احتمال اشتباه کردن این نیمه کم است. اسمش را گذاشته ام هشیارک و قرار است بیشتر احترامش را نگه دارم.
زیاد مقدمه چیدم. انگیزه نوشتن مطلب را بگویم: انتخاب ارمیا به عنوان نفر اول آکادمی گوگوش
آن چه در ادامه می آید نظری شخصی است و تنها بر پایه مشاهدات یک آدم ۳۱ سال تمام و قضاوت های همین آدم بنا شده است.
به علاوه قصد زیر سوال بردن اعتقادات شخصی هیچ فردی نیست بلکه قرار است نگاهی کند به برایند اعتقادات درونی شده یک اجتماع که حاصلش شده انتخاب ارمیا به عنوان نفر اولِ .... راستش هنوز نمی دانم نفر اول چی؟
به نظر من انتخاب ارمیا انتخاب هر چیزی بود به جز  انتخاب یک صدای برتر یا خواننده بهتر
چرا که از نظر کسی که صرفا به بحث موسیقی این برنامه توجه می داشت شاید تنها دو نفر در کل برنامه بودند که صدا. توانایی. و اجرایی ضعیف تر از ارمیا داشتند. بگذریم از این که این برنامه می تواند صرفا یک شو در حد آماتوری و یک شانس برای معرفی شدن چند استعداد باشد.. بگذریم از این ها.. این انتخاب به نظر من نمایانگر یک تفکر در جامعه ی ماست که به صراحت هم بیان نمی شود اما در مراحل مختلفی سر بلند می کند و تمام شواهد بر مبنای تفکر آدم ها را یکجا می بلعد بعد ما می مانیم و تعجب که چرا این طور شد؟ شواهد که جز این را نشان می داد؟!
نمی خواهم راه دور بروم. از همین دور و بری های خودم می گویم. ارمیا انتخاب مادر من هم بوده است. چرا؟ چون مادر من زنی است با صدای دلکش و خوش که بعد از ازدواج اجازه ی خواندن نداشته و سابقه خوش صدایی اش در چند محفل خانوادگی خصوصی اش باعث شنیدن تحقیرها و توهین های بسیاری از جانب مردی شده که همسرش بوده است..  و از نظر او این فرصتی بوده که به آن مرد که حالا دیگر سنی ازش گذشته و برای دیکته کردن اعتقاداتش حریف فرزندان خودش هم نمی شود بفهماند که می شود با آبرو بود و خواند. می شود با وقار بود و خواند...
دقت کنید بعد از سال ها و سال ها زندگی هنوز نمی تواند این عقیده را با صدای رسا و بدون ترس ابراز کند. حاصل این همه رنج را به صورت مبارزه منفی می خواهد از یاد ببرد در حالی که برای یک بار هم که شده از خودش سوال نمی کند که آیا آمدن چنین فردی و خواندن وی به تنهایی مساله مورد نظر ایشان را اثبات نمی کند؟  و باز از خودش سوال نمی کند که کیفیت اجرای این شخص در مقابل دیگران در چه حدی است؟  و این که اصلا قرار است انتخاب بر کدام مبنا یا معیار صورت بگیرد؟؟؟

برگردیم به ارمیا و این بار سایر دختران شرکت کننده در برنامه آکادمی. به جز هلن که مجموعا شخصیتی خجالتی داشت و این مساله روی اجراهایش تاثیر می گذاشت سایرین که البته همگی تربیت شده خارج از ایران بودند به مراتب از ارمیا پر انرژی تر. توانمند تر و معتمد به نفس تر بودند. و البته به طبع این خصوصیت ها صفت دیگری را نیز در آن هانمایان می کرد که من نامش را می گذارم جسارت. جسارت ابراز آن چه هستند. در سر دارند یا می خواهند که بشوند. چیزی که به جرات می توان گفت به دلیل نوع تربیت دختران در ایران اصولا کمتر دختری که در ایران بزرگ شده از آن بهره مند می شود.
در دوره اول آکادمی گوگوش دختری با چشمان براق به نام فروغ وجود داشت که به دلیل همین اعتماد به نفس به اضافه کمی شیطنت و البته استعدادی که در اجرا و خواندن داشت موفق شد تا فینال صعود کند و برای من جالب این جاست که به محض این که دختری با مشخصات ارمیا در انظار ظاهر می شود ضمیر ناخودآگاه جمعی ما تمام تلاشش را می کند که رفتارهای به اصطلاح عام محجوب و با وقار و با تمانینه وی را به نام ارزش رفتاری بپذیرد. که البته به نظر من بهترین روش برای سرکوب کردن تمام دخترانی است که با اعتماد به نفس می توانند سر بلند کنند و بخواهند جز آنی باشند که در اجتماع برایشان دیکته شده است. انتخاب ارمیا از نظر من  اعلام این نظر بود که این رفتار. نگرش . پوشش ارزش است..
البته اگر ارمیا بدون این نکات کمترین شانسی از نظر اجرا و موسیقی داشت من به خودم اجازه چنین اظهار نظری را نمی دادم.
شاهد بر مدعای بالا این است که ارمیا اتفاقا انتخاب پدر من هم بود. پدری که پس از چشیدن سرد و گرم روزگار البته از تفکرات ارتجاعی گذشته دست برداشته اما هنوز فرصت که پیداکند انکار نمی کند که به قول خودش “در هر حال نمی تواند دختری را بپسندد که به راحتی دست در گردن پسرهای غریبه می اندازد”
و البته این می شود دلیل انتخاب ارمیا.. و البته هرگز از خودش نمی پرسد که قرار است دلیل انتخاب چه معیاری باشد؟؟؟
و البته سنگ می گذارد روی سنگی که زندگی دختری را تحت الشعاع قرار می دهد که اتفاقا دختر اوست. پاره تن اوست و چون می فهمد. می داند . و به خودش اجازه می دهد سر بلند کند و بگوید چه فکر می کند بارها و بارها به جرم هایی مثل گستاخی. سر به زیر نبودن محکوم به حذف از بسیاری جاهایی بوده که به جرات رقیبی برای مقابله نداشته..

این
نه تنها روش انتخاب ماست.. نه تنها در چنین شویی معیارها را فراموش می کنیم. بلکه این دقیقا روال زندگی نسل هایی پیش از ما بوده و اگر نخواهیم امروز به آن بیندیشیم چه بسا به زودی روال زندگی ما نیز خواهد بود.

آگورا


آگورا نام یک فیلم است از آمنه بار اسپانیایی. اطلاعات خاص فیلمی اگر می خواهید کافیست اسم فیلم را جستجو کنید و نقدهای متعددی را که درباره آن نوشته شده ببینید.
من منتقد فیلم نیستم. ولی وقتی فیلمی این چنینی را می بینم درباره اش فکر می کنم. درباره موضوع و ماهیتش.. دیالوگ های ارزشمندش. سکانس های خاص و تاثیر گذارش..


فیلم تقابل بنیاد گرایی و خردگرایی را در دوره ای تاریخی و بر اساس یک داستان واقعی به تصویر می کشد.
دوره ای تاریخی که مسیحیت با سرعت زیادی در حال توسعه یافتن و نفوذ در شهر اسکندریه مصر است. جایی که بت پرستی و برده داری رواج داشته و البته اقلیتی یهودی نیز در آن ساکنند.
بر اساس داستان در این زمان مدرسه ای در اسکندریه وجود دارد. مدرسه ای که علوم زمان در آن تدریس شده و به بحث گذاشته می شود و مبنا سوال است و شک .. این داستان خردی  است که همه چیز را قابل سوال کردن می داند در مقابل بنیاد گرایی که در مقابل هر تفکری جملات مشابهی را تکرار می کند از این دست که: “چطور به خودت اجازه می دهی کلام خدا را مورد سوال قرار دهی؟” یا “چطور به خودت اجازه می دهی  به آن چه نوشته شده -در کتاب مقدس- شک کنی؟!”
که کم کم البته کلام با اندکی تغییر در ظاهر کلام دچار تغییر عمیق در معنا می گردد و تفکر و انسانیت را نشانه می گیرد با این پوسته که “چطور به خودت اجازه می دهی خود را با مسیح برابر بدانی؟ تنها اوست که می تواند آن گونه ببخشد”
و می شود خوره ای به جان پرستندگان که با چشم های بسته این بار به جای خدایانی از سنگ که نه می بینند و نه می شنوند از خدایی می ترسند و عبادتش می کنند که متوهمانی بی خرد ادعا می کنند با آن ها سخن می گوید  و این بار نه حتی جسمی دارد که بشود فهمید نمی نوشد و نمی بیند بلکه همانطور که هایپاشیا به زیبایی اذعان می دارد “هنوز هیچ دلیلی بر بهتر بودن خود از خدایان سنگی ارایه نکرده است..”
 تنها با این ایده مسموم که هیچ چیز را نباید زیر علامت سوال برد.. هیچ چیز را
و یکی از دیالوگ های زیبایی که بین هایپاشیایی که به قول خود به فلسفه باور دارد و علم. پرسیدن و کاویدن را ارج مینهد با کشیشی که وی را به دین مسیحیت می خواند رد و بدل می شود به زیبایی به این مفهوم اشاره دارد:
“شما نمی توانید یا نباید اعتقاد خود را زیر سوال ببرید. من -به عنوان یک دانشمند- بایستی چنین کنم”
و از آن جا که نبوغ این دانشمند اختلاف بسیار زیادی با حتی جامعه نخبه همزمان خود دارد و البته به دلیل
فشار جمعی و تعدد بنیادگرایان نهایتا اوست که چون حریفی در صورت بحث منطقی ندارد تنها به جرم از پیش نوشته شده “زن بودن” فاحشه خوانده می شود و افسونگر و حکم بر ارتداد و سنگسارش می دهند
تاریخ می گوید وی به طرز فجیعی کشته شده. فیلم اما دست کم تلاش می کند کشته شدنش را با تقابلی از اندیشه  و رجعت به تصویر بکشد. اندیشه ای که جرات طرح شدن ندارد اما در آخرین لحظات سعی می کند درد کشیدن کسی را با از میان برداشتنش کاهش دهند.. همین

تاریخ تایید می کند که خردگرایی با ظهور این نوع بنیاد برای مدت ها از جوامع رخت بر بست و اگر جایی مجالی برای بروز می یافت با سخت ترین برخوردهای کلیسای زمان مواجه می گردید. پس از حدود ۱۶ قرن وقوع رنسانس انقلابی بود برای بازگشت به مسیری که مدت ها پیش ترک شده بود
....