Wednesday 30 January 2013

درباره صفت ها.- خجالت

در کتاب چرا آدم های خوب کارهای بد می کنند نوشته که آدم ها امیال و عواطفشون رو سرکوب می کنند و اون امیال و عواطف بعدها به صورت کنترل نشده مثل آتشفشان طغیان کرده  و تمام داشته های انسان رو از بین می برند.
این کتاب می گوید که انسان یک خود برتر و یک خود بشری دارد. می گوید با سرکوب امیال و عواطف بین خود بشری و خود برتر گسست پیش می آید و این مساله به نظر من(با توجه به این که در کتاب هم به خودهای مختلف دیگر اشاره شده) به نظر من این گسست باعث می شود که یکپارچگی انسان از بین برود و خودهای مختلف همگی ظهور کنند
که در چنین صورتی رفتارها ممکن است از کنترل خارج شوند چرا که مدیریت کردن یک لشکر کار آسانی نیست
دبی فورد می گوید که اولین قدم پذیرش عواطف گوناگون و مختلف مثبت و منفی موجود درون بشر است

از این جا به بعد من سعی می کنم که مسایل مختلف این کتاب را با شرایط خودم تطبیق دهم که شاید به خودآگاهی من منجر بشود و از این حس سردرگمی مفرط بیرون بیایم

خجالت
خجالت مثبت
حسی است که راه درست را در شرایط خاص به ما نشان می دهد و همچنین رفتار درست را
خجالت منفی
بر مبنای قضاوت دیگران است. یعنی ما چیزی رامخفی می کنیم چرا که فکر می کنیم اگر دیگران بدانند که این گونه هستیم ما را دوست نخواهند داشت.
در این مورد خاص من در مورد خودم به جنبه خاص مخفی شده ای نرسیدم. چرا که من آدمی هستم که همیشه سعی می کنم خود را به دیگران بقبولانم بدون این که الزاما دیگران را قبول کنم. اما حتی مخالف رفتارهای دیگران رفتار کردن مخالف شاید نه بهتر است بگویم متفاوت برایم جالب و جذاب است و اعتماد به نفسم را بالا می برد. شاید این موضوع در نوع خودش جنبه منفی دیگری داشته باشد اما به هر حال واضح است که در موضوع بالا نمی گنجد.
اما من از زمانی که ازدواج کرده ام دقیقا به این خاطر که فاکتورهایی در طرف مقابلم وجود داشت که باعث خجالت من میشد شروع کرده ام به پنهان کردن و نپذیرفتن آن ها و حتی شاید سرکوب آن ها.. در واقع بادکنک من که به زور زیر آب نگه داشته ام و الان از نگه داشتن آن خسته ام و طرف مقابلم را هم خسته کرده  عواطف خودم نبوده بلکه ویژگی های یک نفر دیگر بوده. که البته نشان می دهد من از آن ها خجالت می کشیده ام و طبیعتا نگران قضاوت دیگران بوده ام. و البته نشان می دهد که خودم هم قضاوت مثبتی در مورد آن ها نسبت به طرف مقابلم نداشته ام و آن ها را نقص می دانسته ام. این قسمت خودش جای فکر دارد. این که چرا من اولا این انتخاب را انجام داده ام و دوما چرا در مورد ویژگی های این آدم قضاوت کرده ام. و از همه مهم تر سوما رفتارهای خودم را در پنج سال گذشته طوری برنامه ریزی کرده ام که این ویژگی ها را تغییر دهم تا دوباره مورد تایید سایرین باشم در حالی که واقعا هیچ موفقیتی در این زمینه کسب نکرده ام. جز این که خشم طرف مقابلم رابعد از این همه تلاش و زحمت در جهت ارتقای وی از نظر خودم که در راه آن از بسیاری از خواسته های قلبی خودم هم گذشته ام بر انگیخته ام. حالا من به نوبه خودم طلبکارم از این که پنج سال است از خودم و خواسته های قلبی ام بی هیچ اعتراضی گذشته ام و او نیز بسیار عصبانی است (چرا که در تمام این مدت در حال سرکوب امیال خود بوده) که چرا از خواسته های خودش گذشته. از طرفی فکر می کند برای برخی خواسته ها زمان مناسب در حال از دست رفتن است (مثل بچه دار شدن) و از طرفی این کاهش انرژی و  انگیزه درونی اش که باعث بی حسی و بی حالی اش شده عنان امور را عملا از دستش در آورده و نگران است بدون لذت بردن از زندگی اش بمیرد. و صد البته من نیز مطلقا انرژی کمک کردن به او را ندارم و مهم تر این که او دیگر کمک مرا اصلا نمی خواهد..
همه این ها به خاطر خجالت من اتفاق افتاده
و این که من هنوز هم همان چیزها برایم اهمیت دارند
و این که البته من دیگر خجالت نمی کشم از این بابت که او یک سری فاکتورهای اولیه را به دست آورده حداقل از نظر تحصیلات اما حقیقتا از نظر من که تمام این کارها را برای این که یک روز یک زندگی پویا داشته باشم و کار مفیدی انجام بدهم کرده ام اعتمادی به این شخص برای این که گاهی عنان زندگیم را به وی بسپرم در من نیست

حالا نمیدانم باید چکار کنم
سوال هایم
بهترین کار چیست؟ خودم را عوض کنم ؟ معیارهایم را؟ رویاهایم را؟ زندگی فعلی رابپذیرم؟ سعی کنم راه های دیگری برای خوشحالی پیدا کنم؟
این زندگی را ترک کنم؟ به تنهایی راهم را ادامه دهم و به رویاهایم بپردازم؟ و بگذارم او هم به راحتی و با آرامش زندگی کند؟
بچه دار شوم و خودم را در همین نقطه برای همیشه بکشم تا کس دیگری ادامه من شود؟؟ نع
این زندگی را ترک کنم و سعی کنم شخص دیگری را برای زندگی پیدا کنم؟ که با من هم مسیر باشد؟ نع تا زمانی که مشکلاتت با خودت حل نشده

فعلا و با یک فاکتور تصمیم نگیرم و به بررسی ابعاد دیگر خودم بپردازم

نکته: من باید شهودم را بیدار تر کنم. باید بیشتر خودشناسی کنم. این مغز مرا به این جا رسانده. شاید به بیشتر از این  نرساند

مشروعیت جمعی

تنهایی را دوست دارم.. یک ضعف عمده ام این است که دوست دارم توسط سایرین تایید شوم.. اما اولا این که این سایرین چه کسانی هستند مهم است و دوما معمولا در خودم توان متقاعد کردن یک عده از این سایرین را می بینم
و البته این نیاز به تایید شدن توسط آدم ها را ولو با شرایطی که گفتم نقطه ضعف خودم می دانم
این است که اصولا معنی رفتار آدم هایی را که اصرار دارند در جمع ها مشروعیت به دست آورند ابدا نمی فهمم..
حکایت درگیری ذهنی ام باز هم به همان مجلس مربوط به پست قبلی بر می گردد... این بار به حضور آن ۵۰ نفر برای مشروعیت بخشیدن به یک رابطه که قرار است به ازدواجی منجر شود. همان بله برونی که صحبتش در یک مجلس ایرانی شد
این که ۵۰ نفر آدم سن و سال دار یک جا جمع بشوند و درمورد رابطه دو نفر جوان صحبت بکنند و مهریه را اعلام کنند و بروند و این صحبت ها اصلا برایم قابل هضم نیست.. شاید یک زمانی بوده است که این آدم های به اصطلاح ریش سفید می آمدند که پیچش مویی را ببینند که گمان می شده خود جوان ها نمی توانسته اند ببینند..
شاید هم در زمان های گذشته آن جوان ها به اصطلاح جوان نبوده اند بلکه خیلی کودک بوده اند و لازم بوده که بزرگتری برایشان ببرد و بدوزد
نمی دانم!!‌ اما در شرایطی که دختر و پسر ۴ سال است با هم دوستند و ۶ ماه است خانوادگی با هم معاشرت می کنند چه معنا دارد که این همه آدم گنده را دعوت کنی و بگویی این مراسم خواستگاری است و بله برون می باشد؟؟
من که هر چه فکر می کنم معنای چنین مجلسی فقط می تواند نوعی کسب مشروعیت در یک جمع باشد که یک خانواده کوچک اعتماد به نفس کسب آن را به تنهایی نداشته... لازم می داند همه را دعوت کند که لابد آدم حسابشان کرده باشد تا حضورشات بشود یک دلیل قابل قبول بر این که این رابطه حقیقت دارد!ه

نمی دانم... نمی فهمم .. خیلی چیزها را نه می دانم نه می فهمم
خیلی چیزها را راستش امیدوارم اصلا نفهمم!!ه

یک مجلس ایرانی

امشب جایی هستم که حس قلبی ام می گوید به آن تعلق ندارم.. تمام محیط ازارم می دهد..
دارم سعی می کنم خودم را تطبیق دهم. این اصولا کاری است که منِ فعلی انجام می دهد. خودش را تطبیق می دهد که دیگران را در حد ممکن راضی نگه دارد. این من قبل تر ها خیلی بیشترها ملاحظه دیگران را می کرد اما الان ها کمی به پر و پاچه ملت می پیچد. نمی خواهد برای راضی کردن دیگران مدام خودش را ناراضی کند. البته شاید عقلا بگویند این کار اشتباهی است که آدم نظراتش را بگوید.. شاید بهتر باشد که آدم در سکوت یواشکی کار خودش را بکند. اما من نمی توانم خیلی خود سانسوری کنم. شاید هم این تخلیه ذره ذره به شکل سوپاپی که در من وجود دارد عملا باعث می شود بتوانم این همه چیز را که دیگران واقعا در عمل تحمل نمی کنند تحمل کنم... بهتر دیدم وضعیتم را بنویسم که از ذهنم بیاید بیرون

امروز بله برون یکی از نزدیکان بنده بود. حضورمان کاملا مورد انتظار بود. آن قدر که از یک شهر بیاییم به یک شهر دیگر که در این مراسم شرکت کنیم. در تهران در خانواده من در نسل فعلی داستان برگزاری مراسماتی نظیر بله برون و بریدن مهریه در حضور ۵۰ نفر - بله ۵۰ نفر- از بزرگان فامیل عملا منقرض شده است و هیچ یک از هم نسلی های من در خانواده از این مراسم ها نداشته اند. این که ۵۰ نفر بیایند بنشینند که یک مهریه بریده شود و یک نامزدی شکل بگیرد به خودی خود برای من آزار دهنده هست اما آن چه واقعا شرایط را برایم خارج از تحمل می سازد این نیست..ء

آن چه که باعث حس های منفی می شود این است که در جمعی حضور داشته باشی که عملا بسیار به هم نزدیکند.. ولی!!!.. بگذار این طور بگویم.. شما عروس را در نظر بگیرید.. آدم های توی این مجلس عمه و عمو و خاله و دایی عروس هستند..و خواهر و برادر البته.. حالا در چنین جمعی آدم انتظار دارد که بتواند خودش باشد. . منظورم این است که این جا که دیگر شرکت و اداره و مدرسه و این طور جاها نیست که مجبور باشی برای حفظ وضعیت خودت ریا کنی یا ادای کس دیگری را در بیاوری... بعد حساب بکنید که شاهد باشی در یک چنین جمعی همه رسما نقاب بر چهره ظاهر شوند.. انصافا در حدی که واقعا نفهمی خنده شان خنده خوشحالی است یا تمسخر.. ابراز لطفشان واقعی است یا متزورانه.. همین طور که ایستاده ای شاهد باشی که طرف به زن برادرش می گوید که راضی به زحمت وی نیست و اگر او کار دارد می تواند برود..و این که همین که دیشب تا پاسی از شب مانده و کمکش کرده دستش درد نکند.. بعد که طرف می رود شال و کلا می کند که برود بهش می گوید که برادرم که نشسته و قصد رفتن ندارد. . برو لباس هایت را در بیاور... و البته طرف مقابل هم به هزار ترفند متصل می شود که باید برود و همسرش گفته نمی شود بماند و این صحبت ها و بالاخره با هزار ادا و اطوار که من نمی خواهم بروم اما مجبورم از خانه بیرون می شود و طرف هنوز ۵ ثانیه از رفتن ماشین برادر و زن برادرش نگذشته رو کند بهت و بگوید که خودش می خواهد برود ها!!‌اصلا عادت دارد بیندازد گردن دیگری.. نماند کمکمان کند!!! ه
یا همسایه طرف بیاید کمکت و بهش بگویی برود سبزی بخرد و برایت پاک کند و بیاورد.. - که البته به نظر بنده همسایه خیلی داشت می مرد از فضولی که بفهمد خانه این ها که قرار است مراسم باشد الان چه خبر است ها!ـ خلاصه همسایه را بفرستی دنبال کارت و همین که پایش را از در خانه گذاشت بیرون  رو کنند بهت و بگویند که الان خبر مراسممان را به همه همسایه ها می رساند.. کافی است ازش سوال کنند و بایستی با دخترت که عروس خانم باشد یک ساعت درباره این اخلاق بد همسایه غیبت کنی... و من مات مانده ام که مگر مجبورید بگویید بیاید!! خب یک کارگر بگیرید تمام شود برود پی کارش

خاله می آید در کلامش یک مدل تملق همراه با انواع متلک ها می شنوی.. مطلقا نمی فهمی چه کسی دروغ نمی گوید.. ابدا نمی فهمی واقعا در ذهن آدم ها چه می گذرد؟
 به یکی می گویی برای پسرت غذا ببر آن یکی به وضوع ناراحت می شود که چرا نگفتی من برای دخترم ببرم.. و من می مانم و سردرد و این سوال دایمی که آخر من میان این وانفسا چه می کنم؟؟؟ به خدا من برای هیچ کدامشان نقش بازی نمی کنم.. حداقل دراین قدری که هستم..درست است که اگر دست خودم بود یک ثانیه هم این جا جایم نبود اما همین جا اگر فکر کنم چیزی درست است می گویم..اگر فکر کنم نادرست است هم می گویم .. و صادقانه این کار را می کنم

از خودم بدم می آید که چرا باید آمده باشم به راهی که این داستان بشود قسمتی از داستان زندگی من
و از خودم بدم می آید که چرا جسارت ندارم بزنم زیر همه این چیزها.... چرا؟
یعنی ممکن هست روزی برسد که بتوانم؟