در کتاب چرا آدم های خوب کارهای بد می کنند نوشته که آدم ها امیال و عواطفشون رو سرکوب می کنند و اون امیال و عواطف بعدها به صورت کنترل نشده مثل آتشفشان طغیان کرده و تمام داشته های انسان رو از بین می برند.
این کتاب می گوید که انسان یک خود برتر و یک خود بشری دارد. می گوید با سرکوب امیال و عواطف بین خود بشری و خود برتر گسست پیش می آید و این مساله به نظر من(با توجه به این که در کتاب هم به خودهای مختلف دیگر اشاره شده) به نظر من این گسست باعث می شود که یکپارچگی انسان از بین برود و خودهای مختلف همگی ظهور کنند
که در چنین صورتی رفتارها ممکن است از کنترل خارج شوند چرا که مدیریت کردن یک لشکر کار آسانی نیست
دبی فورد می گوید که اولین قدم پذیرش عواطف گوناگون و مختلف مثبت و منفی موجود درون بشر است
از این جا به بعد من سعی می کنم که مسایل مختلف این کتاب را با شرایط خودم تطبیق دهم که شاید به خودآگاهی من منجر بشود و از این حس سردرگمی مفرط بیرون بیایم
خجالت
خجالت مثبت
حسی است که راه درست را در شرایط خاص به ما نشان می دهد و همچنین رفتار درست را
خجالت منفی
بر مبنای قضاوت دیگران است. یعنی ما چیزی رامخفی می کنیم چرا که فکر می کنیم اگر دیگران بدانند که این گونه هستیم ما را دوست نخواهند داشت.
در این مورد خاص من در مورد خودم به جنبه خاص مخفی شده ای نرسیدم. چرا که من آدمی هستم که همیشه سعی می کنم خود را به دیگران بقبولانم بدون این که الزاما دیگران را قبول کنم. اما حتی مخالف رفتارهای دیگران رفتار کردن مخالف شاید نه بهتر است بگویم متفاوت برایم جالب و جذاب است و اعتماد به نفسم را بالا می برد. شاید این موضوع در نوع خودش جنبه منفی دیگری داشته باشد اما به هر حال واضح است که در موضوع بالا نمی گنجد.
اما من از زمانی که ازدواج کرده ام دقیقا به این خاطر که فاکتورهایی در طرف مقابلم وجود داشت که باعث خجالت من میشد شروع کرده ام به پنهان کردن و نپذیرفتن آن ها و حتی شاید سرکوب آن ها.. در واقع بادکنک من که به زور زیر آب نگه داشته ام و الان از نگه داشتن آن خسته ام و طرف مقابلم را هم خسته کرده عواطف خودم نبوده بلکه ویژگی های یک نفر دیگر بوده. که البته نشان می دهد من از آن ها خجالت می کشیده ام و طبیعتا نگران قضاوت دیگران بوده ام. و البته نشان می دهد که خودم هم قضاوت مثبتی در مورد آن ها نسبت به طرف مقابلم نداشته ام و آن ها را نقص می دانسته ام. این قسمت خودش جای فکر دارد. این که چرا من اولا این انتخاب را انجام داده ام و دوما چرا در مورد ویژگی های این آدم قضاوت کرده ام. و از همه مهم تر سوما رفتارهای خودم را در پنج سال گذشته طوری برنامه ریزی کرده ام که این ویژگی ها را تغییر دهم تا دوباره مورد تایید سایرین باشم در حالی که واقعا هیچ موفقیتی در این زمینه کسب نکرده ام. جز این که خشم طرف مقابلم رابعد از این همه تلاش و زحمت در جهت ارتقای وی از نظر خودم که در راه آن از بسیاری از خواسته های قلبی خودم هم گذشته ام بر انگیخته ام. حالا من به نوبه خودم طلبکارم از این که پنج سال است از خودم و خواسته های قلبی ام بی هیچ اعتراضی گذشته ام و او نیز بسیار عصبانی است (چرا که در تمام این مدت در حال سرکوب امیال خود بوده) که چرا از خواسته های خودش گذشته. از طرفی فکر می کند برای برخی خواسته ها زمان مناسب در حال از دست رفتن است (مثل بچه دار شدن) و از طرفی این کاهش انرژی و انگیزه درونی اش که باعث بی حسی و بی حالی اش شده عنان امور را عملا از دستش در آورده و نگران است بدون لذت بردن از زندگی اش بمیرد. و صد البته من نیز مطلقا انرژی کمک کردن به او را ندارم و مهم تر این که او دیگر کمک مرا اصلا نمی خواهد..
همه این ها به خاطر خجالت من اتفاق افتاده
و این که من هنوز هم همان چیزها برایم اهمیت دارند
و این که البته من دیگر خجالت نمی کشم از این بابت که او یک سری فاکتورهای اولیه را به دست آورده حداقل از نظر تحصیلات اما حقیقتا از نظر من که تمام این کارها را برای این که یک روز یک زندگی پویا داشته باشم و کار مفیدی انجام بدهم کرده ام اعتمادی به این شخص برای این که گاهی عنان زندگیم را به وی بسپرم در من نیست
حالا نمیدانم باید چکار کنم
سوال هایم
بهترین کار چیست؟ خودم را عوض کنم ؟ معیارهایم را؟ رویاهایم را؟ زندگی فعلی رابپذیرم؟ سعی کنم راه های دیگری برای خوشحالی پیدا کنم؟
این زندگی را ترک کنم؟ به تنهایی راهم را ادامه دهم و به رویاهایم بپردازم؟ و بگذارم او هم به راحتی و با آرامش زندگی کند؟
بچه دار شوم و خودم را در همین نقطه برای همیشه بکشم تا کس دیگری ادامه من شود؟؟ نع
این زندگی را ترک کنم و سعی کنم شخص دیگری را برای زندگی پیدا کنم؟ که با من هم مسیر باشد؟ نع تا زمانی که مشکلاتت با خودت حل نشده
فعلا و با یک فاکتور تصمیم نگیرم و به بررسی ابعاد دیگر خودم بپردازم
نکته: من باید شهودم را بیدار تر کنم. باید بیشتر خودشناسی کنم. این مغز مرا به این جا رسانده. شاید به بیشتر از این نرساند
این کتاب می گوید که انسان یک خود برتر و یک خود بشری دارد. می گوید با سرکوب امیال و عواطف بین خود بشری و خود برتر گسست پیش می آید و این مساله به نظر من(با توجه به این که در کتاب هم به خودهای مختلف دیگر اشاره شده) به نظر من این گسست باعث می شود که یکپارچگی انسان از بین برود و خودهای مختلف همگی ظهور کنند
که در چنین صورتی رفتارها ممکن است از کنترل خارج شوند چرا که مدیریت کردن یک لشکر کار آسانی نیست
دبی فورد می گوید که اولین قدم پذیرش عواطف گوناگون و مختلف مثبت و منفی موجود درون بشر است
از این جا به بعد من سعی می کنم که مسایل مختلف این کتاب را با شرایط خودم تطبیق دهم که شاید به خودآگاهی من منجر بشود و از این حس سردرگمی مفرط بیرون بیایم
خجالت
خجالت مثبت
حسی است که راه درست را در شرایط خاص به ما نشان می دهد و همچنین رفتار درست را
خجالت منفی
بر مبنای قضاوت دیگران است. یعنی ما چیزی رامخفی می کنیم چرا که فکر می کنیم اگر دیگران بدانند که این گونه هستیم ما را دوست نخواهند داشت.
در این مورد خاص من در مورد خودم به جنبه خاص مخفی شده ای نرسیدم. چرا که من آدمی هستم که همیشه سعی می کنم خود را به دیگران بقبولانم بدون این که الزاما دیگران را قبول کنم. اما حتی مخالف رفتارهای دیگران رفتار کردن مخالف شاید نه بهتر است بگویم متفاوت برایم جالب و جذاب است و اعتماد به نفسم را بالا می برد. شاید این موضوع در نوع خودش جنبه منفی دیگری داشته باشد اما به هر حال واضح است که در موضوع بالا نمی گنجد.
اما من از زمانی که ازدواج کرده ام دقیقا به این خاطر که فاکتورهایی در طرف مقابلم وجود داشت که باعث خجالت من میشد شروع کرده ام به پنهان کردن و نپذیرفتن آن ها و حتی شاید سرکوب آن ها.. در واقع بادکنک من که به زور زیر آب نگه داشته ام و الان از نگه داشتن آن خسته ام و طرف مقابلم را هم خسته کرده عواطف خودم نبوده بلکه ویژگی های یک نفر دیگر بوده. که البته نشان می دهد من از آن ها خجالت می کشیده ام و طبیعتا نگران قضاوت دیگران بوده ام. و البته نشان می دهد که خودم هم قضاوت مثبتی در مورد آن ها نسبت به طرف مقابلم نداشته ام و آن ها را نقص می دانسته ام. این قسمت خودش جای فکر دارد. این که چرا من اولا این انتخاب را انجام داده ام و دوما چرا در مورد ویژگی های این آدم قضاوت کرده ام. و از همه مهم تر سوما رفتارهای خودم را در پنج سال گذشته طوری برنامه ریزی کرده ام که این ویژگی ها را تغییر دهم تا دوباره مورد تایید سایرین باشم در حالی که واقعا هیچ موفقیتی در این زمینه کسب نکرده ام. جز این که خشم طرف مقابلم رابعد از این همه تلاش و زحمت در جهت ارتقای وی از نظر خودم که در راه آن از بسیاری از خواسته های قلبی خودم هم گذشته ام بر انگیخته ام. حالا من به نوبه خودم طلبکارم از این که پنج سال است از خودم و خواسته های قلبی ام بی هیچ اعتراضی گذشته ام و او نیز بسیار عصبانی است (چرا که در تمام این مدت در حال سرکوب امیال خود بوده) که چرا از خواسته های خودش گذشته. از طرفی فکر می کند برای برخی خواسته ها زمان مناسب در حال از دست رفتن است (مثل بچه دار شدن) و از طرفی این کاهش انرژی و انگیزه درونی اش که باعث بی حسی و بی حالی اش شده عنان امور را عملا از دستش در آورده و نگران است بدون لذت بردن از زندگی اش بمیرد. و صد البته من نیز مطلقا انرژی کمک کردن به او را ندارم و مهم تر این که او دیگر کمک مرا اصلا نمی خواهد..
همه این ها به خاطر خجالت من اتفاق افتاده
و این که من هنوز هم همان چیزها برایم اهمیت دارند
و این که البته من دیگر خجالت نمی کشم از این بابت که او یک سری فاکتورهای اولیه را به دست آورده حداقل از نظر تحصیلات اما حقیقتا از نظر من که تمام این کارها را برای این که یک روز یک زندگی پویا داشته باشم و کار مفیدی انجام بدهم کرده ام اعتمادی به این شخص برای این که گاهی عنان زندگیم را به وی بسپرم در من نیست
حالا نمیدانم باید چکار کنم
سوال هایم
بهترین کار چیست؟ خودم را عوض کنم ؟ معیارهایم را؟ رویاهایم را؟ زندگی فعلی رابپذیرم؟ سعی کنم راه های دیگری برای خوشحالی پیدا کنم؟
این زندگی را ترک کنم؟ به تنهایی راهم را ادامه دهم و به رویاهایم بپردازم؟ و بگذارم او هم به راحتی و با آرامش زندگی کند؟
بچه دار شوم و خودم را در همین نقطه برای همیشه بکشم تا کس دیگری ادامه من شود؟؟ نع
این زندگی را ترک کنم و سعی کنم شخص دیگری را برای زندگی پیدا کنم؟ که با من هم مسیر باشد؟ نع تا زمانی که مشکلاتت با خودت حل نشده
فعلا و با یک فاکتور تصمیم نگیرم و به بررسی ابعاد دیگر خودم بپردازم
نکته: من باید شهودم را بیدار تر کنم. باید بیشتر خودشناسی کنم. این مغز مرا به این جا رسانده. شاید به بیشتر از این نرساند