امروز ۱۵ بهمن ۹۱
امروز یک اتفاقی افتاد که راستش باعث شد من احساس خجالت (نه به صورت شدید) اما به طور کلی یک خجالت ملایم رو
امروز یک اتفاقی افتاد که راستش باعث شد من احساس خجالت (نه به صورت شدید) اما به طور کلی یک خجالت ملایم رو
تجربه کنم. دلیل این اتفاق این بود که من موبایلم رو برای چند دقیقه گم کردم جایی که احتمال پیدا شدنش خیلی خیلی کم بود. درواقع میشه گفت که پیدا شدنش اصلا دور از انتظار بود. بنابراین من به این نتیجه رسیدم که دزدیده شده. تا این جا مساله خاص نیست اما من واقعا دست و پام رو گم کردم. واقعا استرس شدیدی گرفتم و با این که کاملا برایم مشخص بود که رفتارم از حالت نرمال خارج شده و دارم استرس رو نشون می دم اما تسلطی بر اون رفتار نداشتم و حتی می شه گفت که مدل رفتاریم در اولویت نبود برام.. این که مثلا رفتارم بده یا زشته یا حاکی از بی ظرفیتی هست برام مهم نبود. بعد از این که گوشی به صورت کاملا غیر قابل انتظار من پیدا شد به خودم گفتم که رفتارم واقعا در حد انتظار نبوده. در واقع رفتارم اصلا زشت نبود ولی من انتظار داشتم که به خودم خیلی بیشتر مسلط باشم. اگر کس دیگه ای جای من بود و من شاهد ماجرا بودم فکر می کنم حس می کردم باید صبوری کنه چون تنها راه منطقی گشتن دنبال موبایل بود و کار دیگه ای که از دست کسی بر نمی اومد چه اضطراب بیش از حد داشته باشی چه بتونی به خودت مسلط باشی.
بنابراین قطعا تسلط خیلی بهتر بود. این رفتار در حقیقت به من نشون داد که در شرایط بحرانی به خودم مسلط نیستم و دست و پام رو گم می کنم و اولویت ها از دستم می رن
این مساله من رو نگران می کنه. نگران این که جایی رفتار بدی داشته باشم
درواقع امروز باعث خجالت خودم شدم. راستش نمی دونم ریشه این رفتار چی بود؟ ریشه ای داشت یا ژنتیکی بوده؟ اما هرچی که بوده باید بشه اصلاحش کرد.
من در مواقعی دیگه بوده که در شرایط بحرانی به خودم مسلط بودم اما این جا اصلا شدید بود..شدید نتونستم خودم رو مدیریت کنم. شاید به این مساله که كسى درمورد گم شدن گوشی بهم گفته بود مربوط بوده اما این دلیل نمیشه. همیشه ممکن هست که اتفاقات همین طوری رخ بدن.
شاید از دست دادن مال برای من خیلی مهمه چون من هنوز هم در حالی که به قدر کافی منابع مالی دارم اما از درون فقیر هستم
خودم فکر می کنم این مساله در من مساله جدی هست که باید حل بشه. این حس ترس از .. نمی دونم چیه
اما خیلی شدید در من حس نداری ریشه داره.. خیلی شدید
جالبه که من در عمرم یک شب هم گرسنگی نکشیدم اما همیشه و همیشه و همیشه از پول خرج کردن ترسیدم چون ته کیفم رو خالی می دیدم.. هیچ وقت واقعا هیچ وقت در زندگی قبل از ازدواجم به هیچ عنوان با خیال آسوده حتی ضروری ترین مایحتاجم رو هم تهیه نکردم. همیشه فکر کردم نیست.. کمه.. پول رو می گم
و اما این که از چی می ترسیدم.. حالا با فرض این که کم باشه..؟؟ بیشتر راستش ضمیر ناخودآگاهم از دعواهایی می ترسید که سر قرون قرون حساب کشی بابام از مامانم پیش می اومد
رفتار بابام همیشه حس نبودن پول رو القا می کرد. حس این که داره به سختی می گذرونه.. همیشه خدا مدعی بود که بدهکار آدم های دیگست تا زندگیش بچرخه.. و من که دستم توی خرج نبود بدون این که حساب کنم که راست می گه یا نه یا اصلا بدون این که به خودم حق بدم بهش شک کنم باور می کردم اونچه رو که مدعی بود
این بود که همیشه پیشاپیش فکر می کردم نیست.. باید ملاحظه کرد
این بده.. حس می کنم من باید بتونم مثل یک آدم متمول زندگی کنم. تقریبا هیچ کدوم از همسن و سال های من که مثل من بدون ذره ای کمک خانواده رشد کردن نتونستن مثل من دارایی داشته باشن و این درحالی هست که من-البته به دلیل اخلاق های شوهرم- در زندگی هم از هیچ چیزی چشم پوشی نکردیم تا مثل خسیس ها پول جمع کنیم. فقط من کمی عقل به خرج دادم. اگر به من بود شاید کاملا شبیه به خسیس ها فقط پول جمع می کردم چون اصلا بلد نبودم که به خودم حال بدم و برای خودم خرج کنم
مثل اولین سفر کیش که با شوهر و خواهر شوهرم رفتیم.. ولش کن
اره.. حالا که دیدم به همین راحتی با کمی فکر می شه همیشه تو چنته اونقدر داشت که زندگی سخت نگذره با خودم می گم شاید این حربه بابام بود برای دریغ کردنش از ما.. احتمالا اون هم باید ترسی از خرج کردن در زندگیش داشته بوده باشه. ترسی که هنوز هم یقه خانواده ما رو گرفته و این بار گلوی برادم رو فشار میده..
امیدوارم اون -برادرم- شبیه به من نشه.. امیدوارم بهتر زندگی کنه
خلاصه که من از رفتار امروزم احساس خوبی ندارم.. دلم می خواد بتونم به خودم مسلط باشم. در شرایط خاص وقتی کاری از دست کسی بر نمی آد یا همه دارن بهترین کار رو انجام می دن واقعا باید بشه صبور بود.. احساس می کنم پرستیژ شخصیتیم رفته زیر سوال
امیدوارم بتونم این رفتار رو به درستی مدیریت کنم
یه ایمیل خیلی قشنگ از مامانم دریافت کردم امروز که خیلی مصداق وضعیت امروز من بوده.. به عنوان یه نشونه قلمداد می کنم و این جا میارمش که یادم نره
..............
ادیسون در سنین پیری پس از اختراع لامپ، یكی از ثروتمندان آمریكا به شمار میرفت و درآمد سرشارش را تمام و كمال در آزمایشگاه مجهزش كه ساختمان بزرگی بود هزینه می كرد . این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود. هر روز اختراعی جدید در آن شكل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود در همین روزها بود كه نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتاً كاری از دست كسی بر نمیآید و تمام تلاش مأموان فقط برای جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمانها است. آنها تقاضا داشتند كه موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود.
پسر با خود اندیشید كه احتمالاً پیرمرد با شنیدن این خبر سكته میكند و لذا از بیدار كردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب دید كه پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یك صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می كند پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او میاندیشید كه پدر در بدترین شرایط عمرش بسر میبرد.
ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سر شار از شادی گفت: پسر تو اینجایی؟ میبینی چقدر زیباست! رنگ آمیزی شعله ها را میبینی؟ حیرت آور است! من فكر میكنم كه آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در كنار فسفر به وجود آمده است! وای! خدای من، خیلی زیباست! كاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را میدید. كمتر كسی در طول عمرش امكان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت! نظر تو چیست پسرم؟
پسر حیران و گیج جواب داد: پدر تمام زندگیت در آتش میسوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت میكنی؟
چطور میتوانی؟ من تمام بدنم میلرزد و تو خونسرد نشسته ای؟
پدر گفت: پسرم از دست من و تو كه كاری بر نمیآید. مأمورین هم كه تمام تلاششان را میكنند. در این لحظه بهترین كار لذت بردن از منظرهایست كه دیگر تكرار نخواهد شد!در مورد آزمایشگاه و باز سازی یا نو سازی آن فردا فكر میكنیم! الآن موقع این كار نیست به شعله های زیبا نگاه كن كه دیگر چنین امكانی را نخواهی داشت!
فردا صبح ادیسون به خرابه ها نگاه کرد و گفت: "ارزش زیادی در بلا ها وجود دارد. تمام اشتباهات ما در این آتش سوخت. خدا را شکر که میتوانیم از اول شروع کنیم."توماس آلوا ادیسون سال بعد مجدداً در آزمایشگاه جدیدش مشغول كار بود وهمان سال یكی از بزرگترین اختراع بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان نمود. آری او گرامافون را درست یك سال پس از آن واقعه اختراع کرد.
ارزش زیادی در بلاها وجود دارد چون تمام اشتباهات در آن از بین میرود.
......
بنابراین قطعا تسلط خیلی بهتر بود. این رفتار در حقیقت به من نشون داد که در شرایط بحرانی به خودم مسلط نیستم و دست و پام رو گم می کنم و اولویت ها از دستم می رن
این مساله من رو نگران می کنه. نگران این که جایی رفتار بدی داشته باشم
درواقع امروز باعث خجالت خودم شدم. راستش نمی دونم ریشه این رفتار چی بود؟ ریشه ای داشت یا ژنتیکی بوده؟ اما هرچی که بوده باید بشه اصلاحش کرد.
من در مواقعی دیگه بوده که در شرایط بحرانی به خودم مسلط بودم اما این جا اصلا شدید بود..شدید نتونستم خودم رو مدیریت کنم. شاید به این مساله که كسى درمورد گم شدن گوشی بهم گفته بود مربوط بوده اما این دلیل نمیشه. همیشه ممکن هست که اتفاقات همین طوری رخ بدن.
شاید از دست دادن مال برای من خیلی مهمه چون من هنوز هم در حالی که به قدر کافی منابع مالی دارم اما از درون فقیر هستم
خودم فکر می کنم این مساله در من مساله جدی هست که باید حل بشه. این حس ترس از .. نمی دونم چیه
اما خیلی شدید در من حس نداری ریشه داره.. خیلی شدید
جالبه که من در عمرم یک شب هم گرسنگی نکشیدم اما همیشه و همیشه و همیشه از پول خرج کردن ترسیدم چون ته کیفم رو خالی می دیدم.. هیچ وقت واقعا هیچ وقت در زندگی قبل از ازدواجم به هیچ عنوان با خیال آسوده حتی ضروری ترین مایحتاجم رو هم تهیه نکردم. همیشه فکر کردم نیست.. کمه.. پول رو می گم
و اما این که از چی می ترسیدم.. حالا با فرض این که کم باشه..؟؟ بیشتر راستش ضمیر ناخودآگاهم از دعواهایی می ترسید که سر قرون قرون حساب کشی بابام از مامانم پیش می اومد
رفتار بابام همیشه حس نبودن پول رو القا می کرد. حس این که داره به سختی می گذرونه.. همیشه خدا مدعی بود که بدهکار آدم های دیگست تا زندگیش بچرخه.. و من که دستم توی خرج نبود بدون این که حساب کنم که راست می گه یا نه یا اصلا بدون این که به خودم حق بدم بهش شک کنم باور می کردم اونچه رو که مدعی بود
این بود که همیشه پیشاپیش فکر می کردم نیست.. باید ملاحظه کرد
این بده.. حس می کنم من باید بتونم مثل یک آدم متمول زندگی کنم. تقریبا هیچ کدوم از همسن و سال های من که مثل من بدون ذره ای کمک خانواده رشد کردن نتونستن مثل من دارایی داشته باشن و این درحالی هست که من-البته به دلیل اخلاق های شوهرم- در زندگی هم از هیچ چیزی چشم پوشی نکردیم تا مثل خسیس ها پول جمع کنیم. فقط من کمی عقل به خرج دادم. اگر به من بود شاید کاملا شبیه به خسیس ها فقط پول جمع می کردم چون اصلا بلد نبودم که به خودم حال بدم و برای خودم خرج کنم
مثل اولین سفر کیش که با شوهر و خواهر شوهرم رفتیم.. ولش کن
اره.. حالا که دیدم به همین راحتی با کمی فکر می شه همیشه تو چنته اونقدر داشت که زندگی سخت نگذره با خودم می گم شاید این حربه بابام بود برای دریغ کردنش از ما.. احتمالا اون هم باید ترسی از خرج کردن در زندگیش داشته بوده باشه. ترسی که هنوز هم یقه خانواده ما رو گرفته و این بار گلوی برادم رو فشار میده..
امیدوارم اون -برادرم- شبیه به من نشه.. امیدوارم بهتر زندگی کنه
خلاصه که من از رفتار امروزم احساس خوبی ندارم.. دلم می خواد بتونم به خودم مسلط باشم. در شرایط خاص وقتی کاری از دست کسی بر نمی آد یا همه دارن بهترین کار رو انجام می دن واقعا باید بشه صبور بود.. احساس می کنم پرستیژ شخصیتیم رفته زیر سوال
امیدوارم بتونم این رفتار رو به درستی مدیریت کنم
یه ایمیل خیلی قشنگ از مامانم دریافت کردم امروز که خیلی مصداق وضعیت امروز من بوده.. به عنوان یه نشونه قلمداد می کنم و این جا میارمش که یادم نره
..............
ادیسون در سنین پیری پس از اختراع لامپ، یكی از ثروتمندان آمریكا به شمار میرفت و درآمد سرشارش را تمام و كمال در آزمایشگاه مجهزش كه ساختمان بزرگی بود هزینه می كرد . این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود. هر روز اختراعی جدید در آن شكل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود در همین روزها بود كه نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتاً كاری از دست كسی بر نمیآید و تمام تلاش مأموان فقط برای جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمانها است. آنها تقاضا داشتند كه موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود.
پسر با خود اندیشید كه احتمالاً پیرمرد با شنیدن این خبر سكته میكند و لذا از بیدار كردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب دید كه پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یك صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می كند پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او میاندیشید كه پدر در بدترین شرایط عمرش بسر میبرد.
ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سر شار از شادی گفت: پسر تو اینجایی؟ میبینی چقدر زیباست! رنگ آمیزی شعله ها را میبینی؟ حیرت آور است! من فكر میكنم كه آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در كنار فسفر به وجود آمده است! وای! خدای من، خیلی زیباست! كاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را میدید. كمتر كسی در طول عمرش امكان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت! نظر تو چیست پسرم؟
پسر حیران و گیج جواب داد: پدر تمام زندگیت در آتش میسوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت میكنی؟
چطور میتوانی؟ من تمام بدنم میلرزد و تو خونسرد نشسته ای؟
پدر گفت: پسرم از دست من و تو كه كاری بر نمیآید. مأمورین هم كه تمام تلاششان را میكنند. در این لحظه بهترین كار لذت بردن از منظرهایست كه دیگر تكرار نخواهد شد!در مورد آزمایشگاه و باز سازی یا نو سازی آن فردا فكر میكنیم! الآن موقع این كار نیست به شعله های زیبا نگاه كن كه دیگر چنین امكانی را نخواهی داشت!
فردا صبح ادیسون به خرابه ها نگاه کرد و گفت: "ارزش زیادی در بلا ها وجود دارد. تمام اشتباهات ما در این آتش سوخت. خدا را شکر که میتوانیم از اول شروع کنیم."توماس آلوا ادیسون سال بعد مجدداً در آزمایشگاه جدیدش مشغول كار بود وهمان سال یكی از بزرگترین اختراع بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان نمود. آری او گرامافون را درست یك سال پس از آن واقعه اختراع کرد.
ارزش زیادی در بلاها وجود دارد چون تمام اشتباهات در آن از بین میرود.
......
نمی دانم این داستان درست است یا نه.. اما برای من نشانه خوبی است