Saturday 2 February 2013

تجربه یک خجالت


امروز ۱۵ بهمن ۹۱
امروز یک اتفاقی  افتاد که راستش باعث شد من احساس خجالت (نه به صورت شدید) اما به طور کلی یک خجالت ملایم رو 
تجربه کنم. دلیل این اتفاق این بود که من موبایلم رو برای چند دقیقه گم کردم جایی که احتمال پیدا شدنش خیلی خیلی کم بود. درواقع میشه گفت که پیدا شدنش اصلا دور از انتظار بود. بنابراین من به این نتیجه رسیدم که دزدیده شده. تا این جا مساله خاص نیست اما من واقعا دست و پام رو گم کردم. واقعا استرس شدیدی گرفتم و با این که کاملا برایم مشخص بود که رفتارم از حالت نرمال خارج شده و دارم استرس رو نشون می دم اما تسلطی بر اون رفتار نداشتم و حتی می شه گفت که مدل رفتاریم در اولویت نبود برام.. این که مثلا رفتارم بده یا زشته یا حاکی از بی ظرفیتی هست برام مهم نبود. بعد از این که گوشی به صورت کاملا غیر قابل انتظار من پیدا شد به خودم گفتم که رفتارم واقعا  در حد انتظار نبوده. در واقع رفتارم اصلا زشت نبود ولی من انتظار داشتم که به خودم خیلی بیشتر مسلط باشم. اگر کس دیگه ای جای من بود و من شاهد ماجرا بودم فکر می کنم حس می کردم باید صبوری کنه چون تنها راه منطقی گشتن دنبال موبایل بود و کار دیگه ای که از دست کسی بر نمی اومد چه اضطراب بیش از حد داشته باشی  چه بتونی به خودت مسلط باشی.
بنابراین قطعا تسلط خیلی بهتر بود. این رفتار در حقیقت به من نشون داد که در شرایط بحرانی به خودم مسلط نیستم و دست و پام رو گم می کنم و اولویت ها از دستم می رن
این مساله من رو نگران می کنه. نگران این که جایی رفتار بدی داشته باشم
درواقع امروز باعث خجالت خودم شدم. راستش نمی دونم ریشه این رفتار چی بود؟ ریشه ای داشت یا ژنتیکی بوده؟ اما هرچی که بوده باید بشه اصلاحش کرد.
من در مواقعی دیگه بوده که در شرایط بحرانی به خودم مسلط بودم اما این جا اصلا شدید بود..شدید نتونستم خودم رو مدیریت کنم. شاید به این مساله که كسى درمورد گم شدن گوشی بهم گفته بود مربوط بوده اما این دلیل نمیشه. همیشه ممکن هست که اتفاقات همین طوری رخ بدن.
شاید از دست دادن مال برای من خیلی مهمه چون من هنوز هم در حالی که به قدر کافی منابع مالی دارم اما از درون فقیر هستم
خودم فکر می کنم این مساله در من مساله جدی هست که باید حل بشه. این حس ترس از .. نمی دونم چیه
اما خیلی شدید در من حس نداری ریشه داره.. خیلی شدید
جالبه که من در عمرم یک شب هم گرسنگی نکشیدم اما همیشه  و همیشه و همیشه از پول خرج کردن ترسیدم چون ته کیفم رو خالی می دیدم.. هیچ وقت واقعا هیچ وقت در زندگی قبل از ازدواجم به هیچ عنوان با خیال آسوده حتی ضروری ترین مایحتاجم رو هم تهیه نکردم. همیشه فکر کردم نیست.. کمه.. پول رو می گم
و اما این که از چی می ترسیدم.. حالا با فرض این که کم باشه..؟؟ بیشتر راستش ضمیر ناخودآگاهم از دعواهایی می ترسید که سر قرون قرون حساب کشی بابام از مامانم پیش می اومد
رفتار بابام همیشه حس نبودن پول رو القا می کرد. حس این که داره به سختی می گذرونه.. همیشه خدا مدعی بود که بدهکار آدم های دیگست تا زندگیش بچرخه.. و من که دستم توی خرج نبود بدون این که حساب کنم که راست می گه یا نه یا اصلا بدون این که به خودم حق بدم بهش شک کنم باور می کردم اونچه رو که مدعی بود
این بود که همیشه پیشاپیش فکر می کردم نیست.. باید ملاحظه کرد
این بده.. حس می کنم من باید بتونم مثل یک آدم متمول زندگی کنم. تقریبا هیچ کدوم از همسن و سال های من که مثل من بدون ذره ای کمک خانواده رشد کردن نتونستن مثل من دارایی داشته باشن و این درحالی هست که من-البته به دلیل اخلاق های شوهرم- در زندگی هم از هیچ چیزی چشم پوشی نکردیم تا مثل خسیس ها پول جمع کنیم. فقط من کمی عقل به خرج دادم. اگر به من بود شاید کاملا شبیه به خسیس ها فقط پول جمع می کردم چون اصلا بلد نبودم که به خودم حال بدم و برای خودم خرج کنم


مثل اولین سفر کیش  که با شوهر و خواهر شوهرم رفتیم.. ولش کن
اره.. حالا که دیدم به همین راحتی با کمی فکر می شه همیشه تو چنته اونقدر داشت که زندگی سخت نگذره با خودم می گم شاید این حربه بابام بود برای دریغ کردنش از ما.. احتمالا  اون هم باید ترسی از خرج کردن در زندگیش داشته بوده باشه. ترسی که هنوز هم یقه خانواده ما رو گرفته و این بار گلوی برادم رو فشار میده..
امیدوارم اون -برادرم- شبیه به من نشه.. امیدوارم بهتر زندگی کنه
خلاصه که من از رفتار امروزم احساس خوبی ندارم.. دلم می خواد بتونم به خودم مسلط باشم. در شرایط خاص وقتی کاری از دست کسی بر نمی آد یا همه دارن بهترین کار رو انجام می دن واقعا باید بشه صبور بود.. احساس می کنم پرستیژ شخصیتیم رفته زیر سوال
امیدوارم بتونم این رفتار رو  به درستی مدیریت کنم

یه ایمیل خیلی قشنگ از مامانم دریافت کردم امروز که خیلی مصداق وضعیت امروز من بوده.. به عنوان یه نشونه قلمداد می کنم و این جا میارمش که یادم نره



..............
ادیسون در سنین پیری پس از اختراع لامپ، یكی از ثروتمندان آمریكا به شمار میرفت و درآمد سرشارش را تمام و كمال در آزمایشگاه مجهزش كه ساختمان بزرگی بود هزینه می كرد . این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود. هر روز اختراعی جدید در آن شكل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود در همین روزها بود كه نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتاً كاری از دست كسی بر نمیآید و تمام تلاش مأموان فقط برای جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمانها است. آنها تقاضا داشتند كه موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود.
پسر با خود اندیشید كه احتمالاً پیرمرد با شنیدن این خبر سكته میكند و لذا از بیدار كردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب دید كه پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یك صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می كند پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او میاندیشید كه پدر در بدترین شرایط عمرش بسر میبرد.
ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سر شار از شادی گفت: پسر تو اینجایی؟ میبینی چقدر زیباست! رنگ آمیزی شعله ها را میبینی؟ حیرت آور است! من فكر میكنم كه آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در كنار فسفر به وجود آمده است! وای! خدای من، خیلی زیباست! كاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را میدید. كمتر كسی در طول عمرش امكان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت! نظر تو چیست پسرم؟
پسر حیران و گیج جواب داد: پدر تمام زندگیت در آتش میسوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت میكنی؟
چطور میتوانی؟ من تمام بدنم میلرزد و تو خونسرد نشسته ای؟
پدر گفت: پسرم از دست من و تو كه كاری بر نمیآید. مأمورین هم كه تمام تلاششان را میكنند. در این لحظه بهترین كار لذت بردن از منظرهایست كه دیگر تكرار نخواهد شد!در مورد آزمایشگاه و باز سازی یا نو سازی آن فردا فكر میكنیم! الآن موقع این كار نیست به شعله های زیبا نگاه كن كه دیگر چنین امكانی را نخواهی داشت!
فردا صبح ادیسون به خرابه ها نگاه کرد و گفت: "ارزش زیادی در بلا ها وجود دارد. تمام اشتباهات ما در این آتش سوخت. خدا را شکر که میتوانیم از اول شروع کنیم."توماس آلوا ادیسون سال بعد مجدداً در آزمایشگاه جدیدش مشغول كار بود وهمان سال یكی از بزرگترین اختراع بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان نمود. آری او گرامافون را درست یك سال پس از آن واقعه اختراع کرد.
ارزش زیادی در بلاها وجود دارد چون تمام اشتباهات در آن از بین میرود.






......
نمی دانم این داستان درست است یا نه.. اما برای من نشانه خوبی است 

Friday 1 February 2013

درباره صفت ها - ترس

ترس

به نظرم من کلا آدم ترسویی هستم. در خانواده ما ادم های ترسو زیادند. در واقع همه ترسو هستند و برای این که خودشان را راضی نگه دارند اصولا نقابی از ارزش و باور و این چیزها به آن میزنند. فکر کنم کلا جامعه ما درگیر چنین چیزی هست. فرض کنید شما از وضعیتی واقعا ناراضی باشید اما جرات نکنید این عدم رضایت را ابراز کنید چون انگشت نما می شوید. به عنوان مثال مطرح کردن این عدم رضایت باعث می شود بگویند بداخلاقید یا هر چیز دیگری.. یا مثلا پرتوقعید.. یا خوشی زده زیر دلتان.. یا اصلا زورتان از وضعیت موجود یا به وجود آورنده آن کمتر است.. مثل این که جایی چادر اجبار باشد بعد شما دلتان نخواهد چادر سر کنید و در عین حال بترسید بگویید دلتان نمی خواهد و از طرفی مجبور هم باشید که بروید آن جا.. خب در چنین مواقعی ممکن است  بگویید من اعتقاد دارم یا باور دارم که روش درست این است که فعلا باید بروم این جا چون مثلا مدرکش مهم تر است.. یا فلان کار را بکنم چون فلان مساله اولیت بیشتری دارد و این باور من است!... و دلیل بتراشید..
خیلی جاها از نظر من این فقط پوشاندن ترستان است.. مثل وقتی که پدر من در حضور آشناهایش صدای ضبط ماشینش را قطع می کرد تحت این عنوان که دارد به سایرین احترام می گذارد! و من از خودم می پرسیدم آیا آن سایرین عزیز نباید به ایشان احترام بگذارند؟ خیلی جاها واقعا آدم این ها را می گوید که نپذیرد ترسوست.. خیلی جاها
 فقط یک جا هست در این جامعه که آدم ها بدون ترس رفتار می کنند که اصولا هم به نتایج بسیار وخیمی می انجامد و آن در زمینه  مسایل به اصطلاح ناموسی است. وقتی ناموس کسی به قولی مورد تعرض قرار گرفته باشد طرف به خودش حق می دهد بدون هیچ ابایی جای دادستان و قاضی و جلاد را به تنهایی بگیرد و تکلیف طرف را روشن کند.. این مساله در موردی که ناموس محترم به میل خودش وارد رابطه ای شده باشد که دیگر خیلی خیلی قاطعانه تر صورت می گیرد چرا که صاحب! ِ ناموس خودش را صاحب خون طرف هم می داند... یادم هست یک بار به پدرم گفتم که یک پسری مرا تعقیب می کند. جمله ام تمام نشده بود که بابا اون پسر رو تو کوچه گرفته بود زیر لگد. بدون ترس!ه
جالب است.. میدانید چرا؟
چون این همان بابایی است که هرچه من می گفتم معلم کلاس سومم آدم بداخلاق و بی شعوری است , بچه ها را کتک می زند و من دوست ندارم در کلاسش باشم به من گفته بود که باور دارد این کلاس خوبی است...
  کلا راستش تا جایی که من به خاطر می آورم جز در همان مورد خاص مذکور!  در هیچ جای دیگر زندگی من  احساس نکرده ام پدرم از من پشتیبانی کرده باشد. حتی وقت هایی که می آمد مدرسه و به او می گفتند که من زیاد شیطنت می کنم کلی از معاون مدرسه درخصوص احتمالا سهل انگاری در تذکر دادن به من عذر خواهی می فرمود و بعد می آمد خانه و بسیار من را انذار(؟) دیکته اش را بلد نیستم- می کرد. ایشان یک بار هم که شده به اهالی مدرسه ما نمی گفت بچه سالم خب شیطنت می کند!
اصلا انگار یک قانون نانوشته ای در فرهنگ ما وجود دارد که به آدم ها گفته است که همه جا باید ملاحظه کنند و از موقعیت شان بترسند و فقط یک جاهایی اجازه دارند که  ترسشان رابه صورت خشم های مهار نشدنی بیرون بریزند و آن هم بیشتر وقت ها در زمانی است که یک زنی قربانی شود. کلا در جامعه ما و فرهنگ ما قربانی کردن زن ها خیلی مهم نیست. چرا که بسیار دیده شده است که مردها هم عصبانیت و خشم و بی عرضگی و بی پولی و غیره شان را بر سر زن ها فریاد می کنند. انتظار دارند که آن ها بی توقع باشند.. درک کنند.. حرف نزنند.. اعتراض نکنند.. به جای این که برای گرفتن حقشان در بیرون از این انرژی استفاده کنند.

بله  این حقیقت است. من ترسو هستم. همه آدم ها ترس هم دارند اما من را ترسو بار هم اورده اند. هیچ وقت آن قدر جرات نداشته ام که هزینه بدهم برای ان چه دلم می خواهد و برای تسکین خودم گفته ام که آن چه دلم می خواهد چیز مهمی نیست و از آن گذشته ام تا جایی که الان گاهی اوقتا حتی نمی دانم دلم چه می خواهد.
این خوب نیست

باید چه کنم؟
شاید باید نترسم و به طرف مقابلم بگویم واقعا در مورد زندگیم چه حسی دارم و واقعا سال هاست که خوشحال نیستم و خوشحالی های مقطعی هم مثل قرص های مدتی مصرف شده دیگر جواب گوی ناشادی ام نیستند. حتی شاید او هم حس مشترکی داشته باشد.
شاید باید نترسم و بگویم که واقعا دلم می خواهد زندگی نامعلومی داشته باشم. هر مدتی در یک مکان و دلم نمی خواهد بچه داشته باشم. چون خودم را هنوز تجربه نکرده ام. و خیلی مهم این که دلم می خواهد واقعا دلم می خواهد تنها باشم. دلم بسیاری وقت ها همراه نمی خواهد. و در چنین صورتی لازم است که بگویم که از همان اول هم دلم تنهایی می خواست. از همان اول های با هم بودنمان... البته ادم خلافکار و اهل خلاف و دروغگویی نبودم اصلا و ابدا.. فقط و فقط تنهایی را طلب می کردم که عمری از من دریغ شده بود. باید بگویم متاسفم که از نام وی به عنوان پوششی برای مستقل زندگی کردن استفاده کرده ام. چون راه دیگری برای مستقل شدن و خانه داشتن بلد نبودم. باید بگویم که مثل سایر دخترها اصلا وسواس نداشتم که وسایلم چه شکلی باشند یا چه رنگی باشند یا چه مارکی داشته باشند . با شادی می دویدم به سمت استقلال و تنهایی و آرامش... و باید بگویم آن روزها چیزهای دیگر را اصلا نمی دیدم گو این که بسیار ناراحتم می کرد. مثل این که  او دوست  داشت وانمود کنیم که وضع مالی خوبی نداریم تا خانواده هایمان برایمان نگران باشند. از توقعاتش از خانواده ها و  از لوسی هایش و از این که خانواده اش به طرز چندش آوری او و سایر بچه هایشان را لوس می کنند و واقعا دل من به هم می خورد.
البته الان هم این چیزها برایم فقط حکم یک زمین خوردن جزیی و درد برطرف شدنی دارند اما چیزهای دیگری هستند که برایم قابل تحمل نیستند و به نظرم ارزش ندارند که زندگی شخصی ام  را خراب کنند. چون به نظرم  این که تمام تلاش های من و تمام تلاش های تو که عمیقا با حسن نیت و صداقت انجام شده تنها باعث ناشادی و خستگی و بی حوصلگی شده نشان می دهد این جا ممکن است اخر خط باشد. مگر این که ما بپذیریم که ادم های دیگری شویم که به نظر من حتی منصفانه هم نیست. چون نه من ادم بدی هستم نه او.. ما فقط با هم متفاوتیم