Saturday 27 September 2014

تکه تکه های ما...

خبرهای مربوط به آوارگان ایزدی را می خوانم در کوه های سنجار... خبر مربوط به کور شدن آن کودک بی گناه گم شده یا رها شده در کوهستان بعد از فرار.. و هزاران فکر از سرم می گذرد.. هزار در لحظه.. از آن جاهایی است که از زمان منبسط می شود.. زمان.. زمان وجود ندارد.. زمان تنها یک تجربه است.. یک تجربه از سرعت تحلیل آن چه در اطرافت رخ می دهد... از یک نفر که در یک حادثه تا پای مرگ رفته و بود و آمده بود شنیدم که در زمانی که احتمالا بیشتر از ۵ ثانیه طول نکشیده او فرصت داشته به هزاران اتفاق زندگیش فکر کند.. به آن چه هنوز آرزویش را داشته فکر کند به .. دردی که عزیزانش خواهند کشید بیندیشد.. .و نهایتا تصمیم بگیرد که بمیرد یا نمیرد.. که نمیرد
همه ی این هزاران فکر که از وجود من گذر می کنند و به ناکجا می روند ذهنم را برای یک لحظه چنان منبسط می کنند که تجربه ی بی مفهومی زمان را می فهمم.. تجربه ی به لحظه ی مرگ نزدیک شدن
فکرم یخ می زند.. می شود یک شکلی که انگار از پس حل کردن یک مساله ی سخت بر نمی آید. چون قواعد حل کردنش را نمی شناسد.. حقیقت دنیا این شکلی است؟ همیشه این طور بوده یا مدتی است این طور شده؟ بعد به همان سرعت ناگهان انگار تاریخ را که بارها و بارها و بارها خوانده ام و از آن گذشته ام باز می خوانم و این بار زندگی می کنم.. ناگهان به اندازه ی همه ی تاریخ کهنسال می شوم... شبیه به سطل آبی که روی سرت ریخته باشد و باعث بشود در یک لحظه به درکی از یخی برسی.. یخ می کنم... و این آگاهی بر من هجوم می آورد که همیشه همین طور بوده... مگر به تو نگفته بودند؟ مگر به من نگفته بودند... گفته بودند منتها نمی فهمیدم.. نمی فهمیدم
بعد از تاریخ نوبت همه ی دیگر چیزهایی است که داده هایشان درون ذهنم انبار شده... قابیل هابیل را کشت... خیلی پیشترها.. قابیل, برادرش هابیل را کشت... عرفا می گویند عالَم, وحدت در کثرت است... ما تکثیر شده ایم.. ما دایما تکثیر می شویم.. ما مثل اینه ای که یک بار شکسته و دو تا شده باز می شکنیم و می شکنیم و می شکنیم.. هزاران هزار تکه می شود.. جمع کثیر می شویم... تکثیر می شویم...
آدم تکثیر شد؟ آدم در هابیل و قابیل تکثیر شد؟ شد.. به گمانم شد.. دو تکه از خودش را دید در دو تکه ی تکثیر شده.. دو تکه از خودش را.. دو تکه ی متفاوت.. دو تکه ای که او را می ساختند.. تکه ی پیامبر گونه اش را در یکی یافت و تکه ی خورنده ی میوه ی ممنوعه را در دیگری..زنده.. مجسم.. مسلم .. در مقابلش زندگی می کردند.. آیا او را هرگز یارای گریز از خویش بود؟.. چرا هیچ کس هیچ وقت نمی پرسد نقش آدم در ساختن یک قاتل از قابیل چه بود؟ چرا هیچ کس نمی پرسد؟
چه کسی گفته است پدران و مادران به همه ی فرزندانشان به یک اندازه عشق می ورزند؟ این بزرگ ترین دروغی است که بشریت به خود گفته است...
او را هرگز یارای گریز از خود نبود.. گمانش بر این بود که اگر از بهشت رانده شود.. اگر به زمین بیاید.. اگر سال ها و سال ها و سال ها بگذرد می تواند فراموش کند که کیست.. می تواند فراموش کند
روزی به میوه ی ممنوعه لب زده است
و اکنون.. هر دو تکه اش تکثیر شده در دو تای همتای توانمند در مقابلش.. او حقیقتا با دیدن آن دو چه کرده است؟ جز آن که خود را شناخته؟ به یک نگاه؟ یا نشناخته؟ فقط ترسیده؟ او برای انکار خود به کجا گریخته؟ او برای نفی آن بخشِ ناخواسته چه حقارت ها به یکی داده.. چه ابزارها به دیگری؟
......
آیا هر کدام از ما آیدینی در درون خود نداشته ایم؟ آیدینی که به کسوت سوجی دیوانه اش درآورده ایم. و به قتلگاهش برده ایم؟
.......
برای قابیل گریزی هرگز از آن کس که در او دست به خون هابیل آلوده کرد نخواهد بود.. او نیز در فرزندانش تکثیر شده است... او با مرگ هابیل در خود مرده است.. و با انکار قابیلِ قاتل, این بار دست به خون خود آلوده کرده است.. با این همه باز تکثیر می شود...
ما هر بار تکثیر شده ایم و در هر باره ی این تکثیر بخشی از خود را خواسته و بخش دیگر را نخواسته ایم.. و گمان برده ایم با از میان بردن بخش ناخواسته به بخش خواسته مان رحم کرده ایم...ء
ما هر بار با از میان برداشتن بخش ناخواسته یک عمر بخشی از حقیقت بلامنازعمان را انکار کرده ایم.... ء
تاریخ تا بوده همین بوده...... تاریخ را همه ی ما زندگی کرده ایم
و هر نسل ناقص تر از نسل پیش.. انکار شده تر. . سرخورده تر.. تکه ی گشمده ی سرگشته ایست که به امید یافتن حقیقت- به امید برپا کردن حق- بیش از پیش.. خشونت بارتر از قبل بخشی از خودش را در دیگران سلاخی می کند.

No comments:

Post a Comment