Tuesday 23 September 2014

اول مهر

همیشه از مدرسه خوشم می آمد.. همیشه. تمام دوران مدرسه از مدرسه خوشم می آمد
اصلا هم نمی گویم که هیچ نمی دانم چرا! اتفاقا خوب هم می دانم که چرا!ء

این که توی مدرسه شاگرد خوبی بودم - نه بی نظیر بهتر است- این که توی مدرسه شاگرد بی نظیری بودم به جای خود. این ابدا دلیل این که مدرسه را دوست داشتم نبود

مدرسه برای من یک طوری فرار بود.. فرار از خانه ای که مدام تویش دعوا بود.. یک طور فرار بود.. از پدر و مادر بی نهایت کنترل کننده ای که بدون اجازه شان نمی توانستی آب بخوری

توی مدرسه من برای اولین بار از این محیط رها شده بودم. خودم بودم و می توانستم خودم را مطرح کنم. . نه این که توی خانه کمبود محبت داشتم.. نه گمان نکنم!! گمان کنم بیش بود دعوا و مرافعه ی پدر و مادرم بود که مرا از خانه فراری می داد.. و از آن جا که تمام حرف های آن ها را در مورد بچه دزدها و .. باور داشتم نمی زدم از خانه بیرون.. سعی می کردم توی یک جای امن با رهایی نسبی ام خوش باشم... ه
من آدم خوش شانسی بودم. خانه ی ما حیاط خیلی بزرگی داشت.. خود خانه هم بزرگ بود. می شد از جنگ و دعواها پناه برد به حیاط.. بیشتر فصل هایی که می شد بیرون از خانه ماند را هم در حیاط می گذراندم ولی مدرسه لطف دیگری داشت. نمی دانم چه خاصیتی در این مدرسه ی لامصب بود که وقتی پایم را می گذاشتم تویش بالکل فراموش می کردم توی خانه چه خبر بوده.. گاهی توی راه برگشت از حس عجیبم نسبت به عدم علاقه به رفتن به خانه یادم می آمد که مامان و بابا با هم قهرند.. یا داد می زنند.
گاهی هم وقتی می رسیدم خانه یادم می افتاد!ه

حتی یک بار بعد از یکی از این دعواهای وحشتناک که مادرم گذاشته بود از خانه رفته بود و خانه ی مادرش زندگی می کرد ناظمان آمد دم در کلاس و مرا خواست.. من هم رفتم بیرون از کلاس. گفت بیا توی دفتر. . من هم رفتم توی دفتر. بعد به من گفت مادرت پای تلفن است. تلفن را جواب بده

من هم خوب خوب یادم هست که گوشی تلفن را برداشتم و گفتم سلام. خوبی مامان؟ بله؟ و مامان! با صدای نگرانی از پشت تلفن گفت: تو خوبی مامان جان! توی خانه چه خبر؟ همه چیز خوب است؟
بعد من تازه یادم افتاد که مامان محترم قهر تشریف دارد و مدتی است از منزل مبارک کوچ کرده منزل مادری!! حالم بد شد! دچار استرس شدم. باقی مکالمه یادم نیست اما فکر می کنم به کلاس نرسیده احتمالا فراموشش کرده باشم!ه

اول مهر را دوست دارم. مدرسه را دوست دارم. همیشه داشته ام و حتی حالا هم دوستش دارم. خیلی خوب است که به جز یک معلم مزخرف و یک ناظم چیپ باقی کادر مدارسی که تویشان درس خوانده ام همه دسته ی گل بودند! حتی همان معلم عربی و دینی که ملتی از دستشان نق می زنند و بدترین درس های زندگیشان می دانند. حتی معلم دینی ام هم ماه بود! درسش را نمی گویم .. یا عقایدش را! شخصیتش ماه بود
احتمالا من بسیار بسیار آدم خوش شانسی بوده ام. به همین دلیل هم بود که تا روز آخر دبیرستان هر وقت زنگ آخر را زدند با کج خلقی و دلتنگی رفتم خانه و منتظر فردا شدم! و هر روز از خودم پرسیدم نمی شد من هم مثل آن سریال بی نظیر بچه های مدرسه ی همت توی شبانه روزی درس می خواندم؟


:)

No comments:

Post a Comment