Friday 26 April 2013

به همین سادگی .. به همین بدمزگی

یکی از دوست هایم که می خواهم از مستعار موقرمز به عنوان اسمش استفاده کنم یک حرف خوبی در مورد خودش به  من زد.. که باعث شد من به یک چیزهایی در مورد خودم فکر کنم

موقرمز می گفت که رفتارش باعث می شود آدم ها در حضور او همانی باشند که هستند.. توی خودشان را بهش نشان بدهند
آن رفتاری هم که باعث این حس در طرف مقابل می شود این است که موقرمز هیچ وقت وانمود نمی کند همه چیز خوب و خوش و به به و بی کم و کاست است.. برخلاف دیگران که وقتی در کنار آدم های نسبتا ناآشنا قرار می گیرند سعی می کنند اولین تصویری که از خودشان می گذارند تصویر مثبتی باشد.. نع.. او حس واقعی اش را نسبت به زندگی می گوید.. که البته من شاهدم که خیلی هم حس خوبی نیست!!  پس دیگران هم حس می کنند عجب! یک نفر شبیه به خودمان پیدا شد… و این یک نفر دارد راحت می گوید که خیلی خوشحال نیست.. پس می شود که من هم به او بگویم که خیلی خوشحال نیستم
بعد این آدم ها باعث می شوند موقرمز کم کم خسته شود.. کم بیاورد.. چرا ؟ چون  خودش به اندازه کافی غم دارد و نیاز ندارد که هر کسی به او می رسد غم هایش را بگذارد امانتی توی دامنش!

 من به موقرمز گفتم که من این طور نیستم.. من همیشه سعی می کنم بگویم همه چیز خوب است.. و البته از آن جا که تبحر خاصی تا حالا در دروغ گفتن به خودم داشته ام دیگران این راخوب باور می کنند.. دروغی را که خودت باور کنی حتما بقیه باور می کنند.. . حتی اگر اول به نظرشان کمی عجیب و ناسازگار بیاید.. راستش یک نکته دیگر هم هست .. اگر این دروغ را همیشه خودت هم باور کنی مشکلی پیش نمی آید.. مشکل از آن جاست که گاهی حس کنی یک چیزی با یک چیز دیگر جور نیست.. و علیرغم این که هنوز نمی دانی چرا ولی می فهمی خوب من که خوشحال نیستم.. همه چیز از همین حس کوچولو شروع می شود.. 
 یکی از دلایلی که من همیشه دروغگوی خوبی به خودم بوده ام این است که  اذیت و اعصاب خوردی همیشه به میزان فراوان دور و برم بوده این است که انصافا با یک مورد کوچک شادی می کنم.. و حتی اگر حسم بگوید که این مساله خیلی هم شادی آور نیست به خودم می گویم که تو بلد نیستی شاد باشی و همین را هم کسی ندارد.. و شادی همین است.. همین حس بی مزه و این را بلند بلند می گویم.. و بعد با حلوا حلوا کردن دهن خودم را شیرین می کنم.. بعد فکر کردم شاید آدم ها به همین دلیل است که به من که می رسند نقاب خوشحالی می زنند..و می گویند که آدم با من شاد می شود.. و غم هایشان را ولو برای مدت کوتاه می گذارند کنار
اما باز موقرمز یک چیزی به من گفت که فکرش را نکرده بودم.. بعد حتی فکر کردم این شاید تجربه شخصی اش در مقابل من بوده باشد.. چون خیلی خوب و درست گفت راستش.. او گفت آدم ها در مقابل تو فکر می کنند کم می آورند.. و برای این که کم نیاورند وانمود می کنند که همه چیز خوب است.. چون تو در محفل هایت وانمود می کنی همه چیز خوب است..
به این فکر نکرده بودم..
جالب بود.. من با یک نقاب خود گول زن به بقیه هم می گویم مرا گول بزنند.. چون دلم می خواهد خودم را گول بزنم و بگویم به به .. چه همه چیز خوب است...
من همیشه مرکز توجه ام... محفل گرم می کنم.. به قول غربی ها لایف اند سول هر مجلس می شوم.. با پیر و جوان.. کوچک وبزرگ.. زن ومرد.. بعد یک اعتماد به نفس کاذب نداشته را فوت می کنم توی محفل ام! و دیگران فکر می کنند ببین! چه قدر شاد و خوش است.. خوش به حالش.. نباید بفهمد که من ناراحتم.. وگرنه شاید با من دوستی نکند... 
به همین سادگی
به همین بدمزگی

No comments:

Post a Comment