Saturday 15 June 2013

خوب ميشود آيا؟




ده سال پیش .. وقتی رابطه اش را با من تمام کرد یادم نمی رود که چقدر سرخورده شدم.. یادم نمی رود که چقدر به خودم اشکال و ایراد گرفتم.. چقدر دنبالش دویدم و التماس کردم.. 
شش ماه هر شب ساعت ۴ صبح به خاطر یک کابوس از خواب می پریدم.. هر روز.. هر روز.. کابوسم پر بود از راهروهای دانشکده.. همان راهرو که درونش کمد مشترک داشتیم.. غروب قرمزی از پنجره ته راهرو پیدا بود.. و می دیدمش.. صورتش سوخته بود و چهره اش آنقدر ترسناک بود که از خواب می پریدم.. از میان آن همه کابوس این یکی عجیب از ذهنم محو نمی شود... نمی دانم چرا.. فقط می دانم بعد از آن هرگز هیچ بعد از ظهری به تنهایی توی آن راهرو نرفتم..
سالها گذشت و من ماندم و حسرت يك پرسيدن "چرا؟"

و نهایتا رها کردم.. همه چیز را.. پذیرفتم که این اتفاق شايد بهترین اتفاق برای ما بود.. بايد رخ مى داد... به هر دلیل.. به هر عنوان.. به هر بهانه.. دست نوشته هایش را بیرون انداختم.. نوشته های خودم را هم بیرون انداختم.. نوشته هایی که نوشته بودم تا بخواند.. عذرخواهى.. توجيه.. ندامت..
نوشته هايى كه هرگز نخواند.. 

و حالا ... بعد از بيش از ده سال، امروز .. ناگهان از ناکجا ظاهر می شود.. می نویسد که دستش می لرزد.. دلش می تپد.. و می فهمم همیشه تنها عشقش بوده ام
و رفتنش برای هردومان تاوان يك  بچگی بوده و بس..
نمی فهمم چرا.. درست همین سه روز پیش بود که در خیالم چند کلامی حرف زدیم.. به او گفتم برای جسارتی که به خرج داد و رابطه ای را که آینده ای نداشت تمام کرد سپاسگزارم....
و حالا باید پیدایش شود.. در واقعیت.. بنشیند و بگوید هیچ امروزی ندارد.. شادی ندارد..  و بفهمم دلیل تمام کردن رابطه یک تعصب احمقانه ی بچگانه بوده.. 
چقدر من برایش دلیل تراشیده بودم.. چقدر خودم را درد داده بودم..
 و از آن جالبتر این که هنوز هم مساله برایش مساله است... می گردد دنبال اشکال و مقصر

خدایا.. باور کردنی نیست.. برای من در درونم مساله تمام شده.. دیگر عشقی نیست.. حسی نیست..آن چه مانده خاطره است.. آن هم نه از نوعی که مدام رژه بروند جلوی چشمت.. از آن ها که گاهی می روی توی پستویت درشان می آوری و نگاهشان می کنی..  ولی او هنوز با این یاد و خاطره زندگی می کند

اگر هنوز همانقدر دوستش داشتم .. امروز از دردناکترین روزهای زندگیم می بود..
می دانم الان چه رنجی می کشد..  


 مست كرده ام.. مست بايد بود.. از عقل هيچ بر نمى آيد
هيچ

درد غريبى دارم.. 

No comments:

Post a Comment